بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

۱۳ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

چقدر فیلم نویسی نویسی و زندگی بهم گره خورده‌اند‌..
وقتی اصول و روشش را میخوانی انگار زندگی را مرور میکنی.. انگار مهندسی زندگی را کشف کرده‌ای...
عجالتا این دو مثال اینجا باشد:
مثلا در ایده ناظر با رویکرد کنایی منفی تو یاد میگیری که زندگی به این است که یک جاهایی باخت بدهی.. باید یاد بگیری با کنار گذاشتن هدف میتونی به جای درستی برسی
یا مثلا اصغر عبداللهی می‌گوید پس زمینه همیشه هست اما اصل قصه به پس زمینه آن نیست، چون پس زمینه تغییر می‌کند.

این میزان نگریستن از دور به واقعیت‌ها هیجان انگیز نیست؟

 

باید جنس غمم را عوض کنم.. وقتی غم می‌تواند کشتی‌هایم را غرق کند، باید غمش، غمی باشد که توان گرفتن تخته پاره‌ای را باقی بگذارد...

وقتی غم می‌تواند سر ریز کند و مدام دست انداز ایجاد کند باید نوشیدنش، ارزش داشته باشد... 

این غمی که لانه کرده کنج قلبم و رهایم نمی‌کند حاصلی جز سرگردانی، جز درجا زدن ندارد.. کاش راه رهایی خودش را نشانم دهاد...

شب ششم...
ما از شب اول، به خط پایان فکر میکنیم...
برخی حرف‌هایمان را می‌گذاریم برای آن شب... بغض‌هایمان را قورت می‌دهیم تا شب آخر سر باز کند... برخی بدو بدوها را اصلا می‌گذاریم برای شب اخر...
اما امشب هیچ چیزش شبیه محاسبات من نبود...
به دلم ماند...
گمان میکردم بی حساب میشود بهره برد... میشود رزق برداشت... میشود برای این همه تلاطم دلم، سکون برداشت...و... اما نشد...
اما
درد مرا که هیچ طبیبی دوا نکرد
اه ای دوای درد دو عالم
دوا تویی

روضه اصلی شما، همان روضه‌ای که خود شماهم بر آن گریسته‌اید تازه از بعد شما آغاز می‌شود... 

از همین امشب که غسل دادنتان، مرور مصیبت است برای مولا..‌. وقتی شما را به خاک می‌سپارد می‌گوید دیگر حزن‌ همدم من است و آه من دمادم‌‌‌... وقتی می‌گوید کاش علی را چنین غریب و تنها و خسته نمی‌گذاشتی... 

وقتی که دیگر جواب سلام علی را نمی‌دهند... 

روضه شما، روضه غریبت مولایمان است... 

 

شب پنجم‌...

من قلبم زنگار گرفته... چگالی‌اش جابجا شده است و غلظتش از رقتش بالاتر است..

و این‌ها را شما بیشتر از من می‌فهمید.‌. شما که مادر مایید... علاج این غلظت همین گریه بر مصیبت شماست... 

محبت‌مان نسبت به شما که تنظیم شود... حال قلبمان بهتر می‌شود... این غم از خطوط زندگیمان رخت بر می‌بندد و به جایش غم شما ساکن قلبمان می‌شود که عجیب حزن خوبیست... اشک برای شما، ما را شبیه شما می‌کند... 

ما به تنظیم شدن حالمان در پی این روزهایی که گمان می‌بریم برای شما می‌دویم امید داریم... کاش کاری برایمان بکنید... 

 

شب چهارم
خوشا به حال مسلمانان صدر اسلام...
به غم مبتلا می‌شدند، آیه‌ای نازل می‌شد.. سختی‌ها نفسشان را می‌گرفت، خدا وعده رهایی را با آیه ای سمتش ارسال می‌کرد...
اصلا پیامبر را داشتند... نورهای الهی را داشتند... باب گفتگو باز بود...
ما پس از قریب به ۱۴۰۰ سال آمده‌ایم...
دور، غریب، پراکنده و... باز میتوان گفت اما تلخی با گفتن مکرر می‌شود...
ما دلمان که ‌می‌گیرد دلمان می‌خواهد با شما سخن بگوییم... صدایتان را بشنویم... من میدانم شما اهل نشانه‌اید و ما حرف نزده جواب‌هایتان را در گوشه و کنار زندگی ما جا داده‌اید تا پیدایشان کنیم..
اما ما گاهی دلمان می‌خواهد در آغوش شما بباریم... شما دست بر سرمان بکشید..‌ بگویید سر بالا بیاوریم... بگویید دوستتان داریم... ما گاهی به شنیدن این‌ها احنیاج داریم...

شب سوم
من آدم‌ها را دوست دارم...
در دوست داشتن‌هایم میگردم دنبال حلقه‌های اتصالشان با شما... کی، کجا، چه چیزی آن‌ها را به شما وصل می‌کند... 

هر چه حلقه اتصال ربطش با شما قوی‌تر باشد، دوست داشتنم بیشتر می‌شود... 

این‌ها را گفتم که برسم به اینجا... 

من آدم‌هایی که به سرسرای شما پا می‌گذرند، را دوست دارم. وارد این سرسرای که میشوم، غرق میشوم در دوست داشتن آدم‌ها.. خیلی‌هاشان را سال‌هاست می‌شناسم، بدون آنکه بدانند بزرگ شدنشان را نگاه کرده ام و از تماشای اینکه همه دور شما قد کشیده‌ایم، قند توی دلم آب کرده‌ام... 

جزئیات در این سرای شما دیدنیست و شنیدی.. مثل ضرب آهنگ صدای سینه‌زن‌ها... یا ریتم نفس گیر افتادن کفش‌ها موقع خروج... مثل چشم‌هایی که آنقدر برای شما گریسته‌اند که رنگ شما را گرفته‌اند...

من گاهی می‌نشینم گوشه‌ای و لحظ‌ها را قاب می‌بندم که بر سینه‌ام بکوبمشان.‌‌... و ذخیره‌یشان کنم برای تمام ضاق صدری‌هایم... 

آه که چقدر خوب که دوست داشتن شما، مدار زندگی ما باشد...

شب دوم

روزهای غریبیست و من برای برقراری نسبت و تناسب‌هایم لازم دارم فاطمیه‌های عمرم را مرور کنم... در برخی از آن‌ها ابتلائاتی بود و آغوش مادرانه شما و گذر از مرحله حساس کنکونی آن زمان...
آن سال تعبیر همین بود"وان همه شادمانی چه بیرحمانه کم آورد از هجون غمی جانکاه" 

همه لبخندهای روزهای قبلش، همه شوق و ذوق ریخته در خطوطش به ناگاه تمام شد... 

من نه می‌توانستم آن روزها با کسی حرف بزنم... نه میتوانستم سنگینیش را بر قلبم بار کنم... به سختی نفس میکیشیدم و تلاش میکردم قلبم در سیته بماند..‌ بعد در این بحبوحه رسیدیم به فاطمیه... من می‌آمدم هیئت یک گوشه مینشستم تا صدایم بزنند و فقط خیره به گوشه‌ای نگاه میکردم... 

شما اگر نبودید؟ دست نوازشگرتان اگر نبود، من چه باید میکردم؟ کجا قرار میگرفتم؟ کجا غم‌هایم را می‌باریدم؟ کجا کلمه میشدم و حرف میزدم؟ کدام آغوش پناهم میشد؟ 

چقدر خوب که خدا شما را به قلب‌های ما هدیه داده است...

چقدر خوب که ما مادری چون شما داریم...

شب اول

۸ آذر ۹۸ را یادتان است؟
سر شوخی را باز کردید؟ گفتید خب میبینم این نقطه ضعف شماهاست، بریم که قوی شویم
هر چه ما پا کوبیدیم نه ما ضعیف‌تر از این آزمونیم شما گفتید نه بنای عالم به رشد در همین هاست و این شد سر رشته این کلاف...
کلافی که مدام تغییر شکل میدهد...
برخی روزهایش میشود تحیر و اشک.. برخی میشود فریاد انقدر که به قول شاعر مگر حنجر ما تا کی تب و تاب صدا دارد... یکبار هم شروع کردیم به دویدن در این میدان... با همه قوا اما اخرش نفس ما بود که برید بی هیچ حاصلی...
.
می‌دانید من میدانم ما خطا زیاد داشتیم... اما شماهم به دل های شکسته‌ی پراکنده ما نگاه کنید... این دل ها که امیدشان همین برو بیا، همین دویدن‌ها، همین نفس کشیدن‌ها، همین اشک‌ها و خنده‌های در این فضا بود.. اینکه سر این دل ها چه آمد را خودتان میدانید...اما ما را غریب نخواهید... ما را دور نخواهید.. مگر دل ها دست شما نیست.. مگر تنظیمات عالم به گوشه چشم شما نیست... پس جمع کردن این بلبشو... باز کردن رشته این کلاف، چیدن تیکه های این پازل، ترمیم این دلها برایتان کاری ندارد...
ما به این شب ها ایمان داریم، پر کنید کیل ما را....

من مرزهای خودم را می‌شناسم... توان خودم را.. جایی که روحم اصطکاک می‌یابد راهم بلد شده ام...
بازی که شروع شد... من چندبار گفتم که حواست به آغاز ماجرا هست؟
گفت بله...
اما من نگفتم که حواس او را جمع کنم، فقط خواستم خودم از همان گوشه کنارها، راهم را بکشم و بروم چون من آدم این بازی نبودم...
ولی شد انچه نباید.. حالا وسط این بازی.. روحم مدام دچار اصطکاک می‌شود... عذاب وجدان گریبانم را میگیرد... راه‌های خروج از وضعیت هربار که میابمشان ، لو میرود و باز مجبورم به ادامه بازی...
.کاش خداوند چشمه‌های حکمت را بر ما باز کند تا مفری پیدا کنیم