شب آخر...
وقتی قرار شد چند صباحی به خانه پدری برگردم.... شده بودم برج زهرمار... کارد میزدند خونم در نمی آمد... از عالم و ادم شاکی که ما نخواهیم کسی به فکرمان باشد کدام کس را باید مشاهده کنیم... الغرض روز اول چنان اخلاق محمدی داشتیم که ابوی خطاب به بقیه میگفت : این ما رو میکشه😶
به گمانم مادر هم حرف های ما را شنیده بودم و بعد یکبار نه از سر کنایه گفت میدونم ممکنه سخت بگذره اینجا بهت ولی بخاطر خودته...
الغرض گذشت... نزدیک به یک ماه شد به گمانم...
من خیلیی چیزها یادم رفته بود... همین چیزهای جزئی کوچک را...
گذراندن ساعات زیادی از شب وروز را به تنهایی ، خوشی های ساده را از یام برده بود...
خوشی های ساده ولو در حد دور یک سفره جمع شدن... صبح از سر و صدای دیگران بیدار شدن...
چای خوردن دسته جمعی و ...
به هر حال یادآوری خوبی بود جهت مرور زندگی...