بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

۱۰ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

اگر اطرافتان کسی را ندارید که
( زبانش فقط زخم بزند... بگردد ببیند چه چیز می‌تواند شما را بهم بریزد و همان را بگوید... حتی در عادی‌ترین شرایط که فکر می‌کنید این بار چیزی برای گفتن نخواهد داشت ولی باز حرفی پیدا کند و بر روان شما خنج بیندازد و شما گریزی از دیدار با او ندارید‌... )
شما چتد هیچ در زندگی جلویید و کاش قدر بدانید این وضعیتتان را و برای رهایی انان که در چنین مخمصه‌هایی اسیرند، رعا کنید

+ کلا یه آپشنه که آدم ها بلد باشن
خودشون حالشون خوبه...
_من واقعا بعضی وقتا برای عمل کردن طبق چیزی که از کسی بلدم
روحم رو مچاله میکنم
اما خب لازمه دوست داشتنه
+آره

 

پ.ن: منظور بلد شدن ادم‌هاست... شاعر میگه: این خاصیت عشق است باید بلدت باشم /سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم

دیشب داشتم فکر میکردم، چقدر سینه‌ام برای این همه غم، برای این اضطراب‌ها تنگ شده است...
البته که دلخوشی‌های این روزها، کنار غم‌هایش کم نیست... و غم‌هایش هم غم نیست... فقط من توانم کم است و ظرفم خالی...
هی زیر لب می‌خواندم
برای این هم غم بگو، چه کنم
و امروز کسی در خلال حرف‌هایش می‌گفت ما در زمان بی امام زندگی نمی‌کنیم... اینطور نیست که ما از نور الهی دستمان دور باشد... یسمع کلامی و یردون سلامی...
و چقدر این اعتقاد رهایی بخش است... انگار که نسیمی وزیدن گرفت، و غبار از دلم برداشت... 

لبریز از 

غم...

خشم...

اضطراب...

ابهام...

رها شده در حجم انبوهی کار...

در تقلا برای رهایی... 

چشم انتظار معجزه‌ای گره گشا...

نیازمند دعا...

 

البته یحتمل دارم جو میدهم  اما خب:)

مادرها در جزئیات زندگی بچه‌هایشان هستند.. رد خودشان را، در چیز کوچکی که ما به آن تعلق داریم باقی می‌گذارند... انگار محبتشان را در خرده ریزهای حیات تکثیر می‌کنند تا حضورشان جاودانه باشد...

.

امروز، در جایی وقتی سفره انداختند... سر سفره ، کسی با خوشحالی ترشی بادمجون را برداشت

و گفت از وقتی مامانم فوت کرده، دیگه کسی برام ترشی نذاشته...

یکی گفت راحته خودت بذار..

گفت نه، مثل مال مامانم نمیشه، مزه اون خوب بود... 

همین...

.

هنوز ته دلم خالی میشه وقتی یاد حرفش میفتم... 

یکی از لطایف و ملاحت‌های مادری، تماشای بزرگ شدن طفل است، طفلی که مصداق نیازمندی به مادر است...

رزقش را محتاج اوست... گرمای آغوش مادر را برای اطمینان قلبش می‌خواهد... نیاز دارد دست در دست مادرش راه برود، زمین بخورد، بلندش کند تا دویدن یاد بگیرد... شیرین بازی از خودش خلق کند، و با نگاه به مادر از او خنده طلب کند...هر چه می‌گذرد بروز احتیاجش تغییر می‌کند، رشد می‌کند، قد می‌کشد، از پس خودش برمی‌آید ولی همان جمله معروف که بچه همیشه برای مادرش بچه است... 

.

خدا هم از تماشای قد کشیدن روح ما به وجد می‌آید... پازل اتفاقات ما را چنان می‌چیند که بزرگ شویم... شکست می‌خوریم، به گریه می‌افتیم، در آغوشمان می‌گیرد.. میخندیم با فرشته‌ها ذوق خنده‌یمان را می‌کند...

او روح ما را بزرگ می‌خواهد... بزرگ تا از پس دنیا و ما فیها بر بیابیم...پس به تناوب بر ما غم و شادی، امید وترس میچشاند... که بفهمیم دوام الحال من المحال... صبح برمیخیزیم، خبر خوشی انقدر دگرگونمان می‌کند که دلمان می‌خواهد همه جا، حال خوشمان را جار بزنیم... کمی بعدتر خبری انقدر غمگینمان می‌کند که حوصله‌یمان از همه جا ته می‌کشد و خلوت می‌گزنیم.. به موفقیت نزدیک می‌شویم و آماده گرفتن جام قهرمانی، که داور گل آخر را مردود اعلام می‌کند و ترس از شکست را باید به ناچار یدک بکشیم

اما پازل طوری چیده شده که از پس چرخش اندوه سینه و شادی چشم‌ها، خدا ما را بزرگ می‌کند تا قوی شویم... تا زندگی کردنمان در دل اتفاقات دچار مرداب نشود و جاری بماند...

 

یاد گرفته بود از امید حرف بزند...
هر جا می‌نشست، در هر گفتکویی تلاش می‌کرد، تکه‌های امید گم شده در قلب بقیه را پیدا کند و بعد انگار که کشف مهمی کرده باشد، بگوید ایناهاش دیدی... دیدی میشود... دیدی میتوانی...
برای پیدا کردنش در روزگار خودش و دیگران، تا سر حد دیدن برق امید در چشمان آنان تقلا می‌کرد...

و حالا خودش با ناامیدی چشم در چشم شده است...
تازه می‌فهمد وقتی حضرت امیر می‌فرماید ارحم من راس ماله رجاء، چقدر نداشتن رجا، ادمی را تبدیل میکند به ترجمان خلق الانسان ضعیفا...
امید که از دلش رفت، غم تمام سینه‌اش را در نوردید... شوق صدایش را انداخت، برق چشم‌هایش را برد...

طفلکی کاش به امید برگردد...

یا مَنْ یَعْلَمُ ما فِی الضَّمِیرَ
یا مُنَفِّسَ عَنِ الُمَکُرُوبِینَ
یا مُفَرِّجَ عَنِ الْمَغْمُوْمِینَ
.
اره آخدا... همین...

درد که درمان نشود، بی‌نوبت جولان می‌دهد..‌ مثل زخمی رو دست که هنوز خوب نشده، و خونش از گوشه‌ای سر باز می‌کند...مثل استخوانی که اسیب دیده، و در سوز زمستانی، به ذوق ذوق می‌افتد از درد... و حالا دلتنگی هر از گاهی انقدر جولان می‌دهد که می‌تواند مرا بین این همه کار به گوشه رینگ بیندازد و عرصه را از آن خود کند... 

آخرین سنگرهای به جامانده از قلبم، توسط دلتنگی درحال تسخیر شدن است... البته  که شواهد نشان می‌دهد کار تسخیر تمام شده و دلتنگی فاتح قلبم است... به نشانه پیروزی پای می‌کوبد و احتمالا این سنگینی پیچیده در سینه‌ام، این نفس‌هایی که سخت راه خروج پیدا می‌کنند، این غم جاری شده در رگ‌هایم، از برکات این فتح است... 

آقای امام رضا می‌بیند حال من را... دلتنگ این گوشه مانده‌ام... 

صبح که دلتنگی، سد کار کردنم شده بود... نشستم به تماشای عکس‌های حرم... با هر عکس آه شدم و مدام نسبتم را با قاب هر تصویر مرور کردم...عکس خردسالی ایستاده روبروی شما و کودک من که هنوز طعم تنفس در هوای شما را نچشیده... پیرمردی که همسرش را سوار بر ویلچر راه می‌برد و مایی که جوانی‌مان به هجران می‌گذرد... کسی چادر به صورت کشیده بود، به آستانه در تکیه داد بود، چه تکیه دادنی.. روی دری نوشته بود: «فقیر و خسته به درگهت آمدم رحمی» و من که فقیر و خسته‌ام و دور از حرمت... کبوتر جلد حرمتان که بال به سویتان کشیده بود... و سهم من، حسرت رهیدن در آسمان آبی آشیانه شما...

من دلم می‌خواهد بنشینم گوشه صحن انقلاب... بعد همانطور که مثل همیشه بوی غذا از آشپزخانه حضرتتان بلند است چنان که گویی دیگ‌های قرمه سبزی را وسط صحن بار گذاشته‌اید یا جوجه‌ها را بر پشت بام حرم باد می‌زنید و سهم ما هیچ است جز همان نباتی که خادمتان از سر دلسوزی کف دستمان می‌گذارد... چشم در چشم ضریحتان شوم به امید صله‌‌ای از شما، به آرزوی دست نوازش‌گرتان... همهمه‌ها بشود موسیقی پس زمینه و شعر بخوانم... همان شعر آغازین همیشگی، یادتان هست؟ گندم به کبوتر بدهم، شعر بگویم، اخر چه کنم در حرمت کار زیاد است... 

سیر نگاهتان کنم تا اشک شوم... قطره‌های اشک بچکد بر روحم... از سنگینی‌اش کم شود که امانم را بریده... انقدر حرف زیاد است که سکوت گفتگو را دست خواهد گرفت و من باید پناه ببرم به خطوط خمسه عشر و بگویم بزرگی گناهانم قلبم را میرانده..به دعای مسجد زید که ویلی کما کبر سنی ... و آه که روزگار هر چه گذشت، من روسیاه‌تر شدم... گریز بزنم به امین الله واز عمیق ترین جای قلبم بگویمتان: و منتهی منای و غایه رجایی... 

اگر اشک از اغاز راه خودش را یافته باشد،دیگر باید گوشه چشمم به سیاق همیشه زخم نشسته باشد و مانع ادامه اشک ریختن.  دوباره نگاهتان کنم، آنچنان که گویا در آغوش شما هستم، کلمه‌هایم را به نفس‌های عمیق مبدل کنم.. مست از دیدار با شما، یک لبخند واقعی بزنم و بعد از سبک شدن استخوان‌هایم و قرار گرفتن روحم، خجلت زده از دریای محبت شما، سر پایین بیندازم و بدون آنکه روی از شما بگردانم، بروم به امید دوباره‌های من و تو ...

.

آقای امام رضا، امید دوباره من کی می‌رسد؟ بیایید ما را بپذیرید به بارگاهتان... من هر چقدر بد، در کنار شما خوب می‌شوم...

چشم انتظار نامه وصول شما... ارادتمند حضرتتان هستیم حتی اگر مراممان نشان ندهد... 

می‌بوسمتان از راه دور... 

بزرگ شدن، به وسیع شدن در محبت کردن نیست... گاهی باید جلوی دلت در مهربان بودن و رفیق بودن بایستی... رشدش به همین است...