بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

۸ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

بعضی رنج‌ها انقدر عمیق‌اند و همیشگی که نمیشه ازشون حرف زد
فقط میشه زندگیشون کرد:)

پ.ن: نام برگرفته از خطبه ۲۲۶ نهج‌ابلاغه
مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر...
سپس رها کن و برگرد
من نمی‌آیم...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۳۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۰۳:۳۵

حال خوش چندان در رگ‌هایم جاری بود که انگار دوباره اسفند ۹۵ را زیست می‌کنم... روحم را پرواز داده بود به همان حوالی... همان قدر لطیف... 

در کنارش غم طوری توی سینه‌ام جولان می‌دهد که انگار جایش را با قلبم عوض کرده است و این غم است که مدام به استخوان‌های قفسه سینه‌ام می‌کوبد... و بعد برای آنکه خیالش راحت شود که من حضورش را فهمیده‌ام خودش را مبدل به اشک کرده است و باریدن گرفته... بارانی بی امان

چقدر غم و شادی دنیا بهم گره خورده‌اند... چقدر گاهی فهمیدن اینکه خدا چرا ما را با نقاط ضعفمان در شدیدترین حالت امتحان می‌کند سخت است... 

میان این غم، چقدر التیام بخش است که ما صاحبی داریم و او به فکر ماست... 

چقدر اندازه‌ی بودن چیز مهمی‌ست
ما همان قدر که کمبودمان و حتی نبودمان برای عزیزانمان آسیب است... بعضی وقت‌ها حضور بیش از حدمان هم ضربه زننده است... 

حضور دائمی فقط از آن خداست... باید این فرصت خلوت و تنها شدن و در آغوش خدا ماندن را به دیگران بدهیم... خدا بیشتر از ما مراقب است... 

دلم هزار تکه است... و هر تکه را غوغاییست

یک تکه دلتنگ کنج صحن انقلاب است... یک تکه دلشوره امانش را بریده، تکه دیگری را عذاب وجدان بلعیده...آن تکه اخم کرده و سر جنگ دارد، مدام دنبال مقصر است برای هرچه که سهمش از زندگیست... یکی دیگر واهمه دارد از روزهای پیش رو... و ..‌. یک تکه توکلش را گم کرده...

خیالم گریز پا است و یکجا بند نمی‌شود...

هنوز به مقصدی نرسیده، عزم مقصد دیگر می‌کند... یکبار تا دور دست‌هاسفر می‌کند، می‌رود آن قاره دور... بار دیگر زمان را جابجا می‌کند تا صدای خنده‌های کسانی که دوستشان دارم را به وضوح بشنود...بعد وسط سرخوشی شنیدن صدای خنده‌ها، باریدنش می‌گیرد...

پاهایم قرار ندارند و به اندازه یک خیابان ولیعصر از پایان تا آغاز نیاز به قدم زدن دارند... تو گویی روحم است که سر پرواز دارد...

.

کاش یک حضرت ابراهیمی دوباره برود بر بلندای کوهی و بپرسد رب ارنی کیف تحیی الموتی...
و خدا بگوید تو صدایش کن زنده کردنش با من...
بعد با نوای آسمانی‌اش مرا صدا بزند تا تکه‌هایم از اکناف خودشان را جمع کنند... 

از پس صدای روح بخشش، حیات بدمد در تک تک سلول‌هایم... غبار بروبد.. شوق جان تازه بگیرد... 

آقای امام حسین

 شما ابراهیم زندگی ما باش... صدایمان کن...

 

طبیبم داده پیغامم:
بیا
دارویت آماده است

از آن شرمی که دارم
از رخ عطار میترسم!