جدا از تمام روزها و فصلهای عمر
از جوانی میپرسند...
و من در این لحظه، تا به اینجایش... هیچ جوابی ندارم... هیچ...
خدا همتمان را مضاعف کند تا تباهی سرایت نکرده به باقیماندهاش...
- ۰ نظر
- ۳۰ آذر ۹۸ ، ۰۲:۳۶
جدا از تمام روزها و فصلهای عمر
از جوانی میپرسند...
و من در این لحظه، تا به اینجایش... هیچ جوابی ندارم... هیچ...
خدا همتمان را مضاعف کند تا تباهی سرایت نکرده به باقیماندهاش...
💜💜💜
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس
هیچ کس
اینجا به تو مانند نشد...
.
چون گاهی باید دوست داشتن رو بلند گفت...
نه از سر لجاجت با بقیه نه اما دلم نیست وقتی چیزی را همه تعریف میکنند یا میبینند من هم سراغش بروم...
البته که این وسط در دین این فیلم کارگردان هم موثر است.. مثلا من هیج وقت فیلم های اصغر فرهادی رو نمیبینم...
ولی امشب دیدم
فروشنده را...
در بهتم...
فارغ از موضوع
فرم کار، متن... نقشها..قاببندیها... تک تک جملات.. مه چی درست و در حای خود بود.. از هر نشانه ای به موقع کمک گرفته میشد.. هر صحنه که تمام میشد چالشش در ذهن تازه شروع میشد...
کسی مثل اصغر فرهادی، با ایدئولوژی متفاوت از ما حرفش را میزند... دنیا میبیند... قبولش میکند چون رسانه میفهمد...
آن وقت ما، با این همه حرف نزده برای جهان... یکی بینمان نیست رسانه بلد باشد... ۴۰ سال است که کسی نیست...
بزرگتر داشتن لازمه این زندگی پرپیچ و خمه...
هر آدمی ، به یه بزرگتر احتیاج داره که تو لحظههای حساس و بحرانی، تو اون نقطه باریکی که گاه بین درست و غلط هست کمکش کنه...
هر جمعی یه بزرگتر میخواهد... خانواده بزرگتر میخواد... گروه، تشکل هر چیز این شکلی بزرگتر میخواد... مدیر نهها... بزرگتر
بزرگتری که بزرگتری کردن بلد باشه... حواسش به همه باشه... بتونه به موقع به داد بقیه برسه... جمع کنه آدمها رو کنار هم... نگه داره رابطهها رو ... کارو جمع کنه...
من کم ندیدم جمعیهایی که از سر همین بزرگتر نداشتن پاشیدن...
شیرازشو از هم گسسته و به هر دری میزنم درست نمیشه، چون من کوچیکتر از اونم که بخوام درستش کنم...
حالا میدونی مهم چیه اینکه
آدم بزرگتر بودن بلد باشه... اینو رسالت بدونه حتی...
هعی... همین
میگفت فکر کن بیان بگن همین ۱۱ تا امام رو داشتیم... امام غائبی در کار نیست. چه تغییری تو زندگیمون پیش میاد؟
.
بخوام صادق باشم باید بگم هیچی... بجز اون لحظههایی که ظلم زمانه نفسگیر میشه و فقط میشه زیر لب گفت اللهم انا نشکوا الیک غیبه ولینا... دیگه تو بقیه لحظههام اتفاقی نمیفته...
.
باید تو خط به خط زندگیمون... تو لحظه به لحظهاش بذاریم جاری باشه امام زمان...
یه پایه اصلی زندگی باشه...
خودمو میگما... فاصلم با این سبک زندگی، زمین تا آسمونه...
.
ما رو برا خودت سوا کن...
ششمیها را دوست دارم
همهیشان را... عمیق دوستشان دارم.. دلم برایشانتنگ میشود.. با شوق و ذوق بر سر کلاسشان میروم... و همه این حسهای خوب را از خودشان میگیرم...
وقتی با همه بزرگ بودنشان بغل میکنند و در دلنشینترین حالت ممکن میگویند دوستون داریم خانم...
از غصهیشان غمم میشود... امروز بهانه کوچکی، غصه دو هفته دل یکیشان را به اشک بدل کرد، آنقدر گریه کرد که حتی لباس من هم خیس شد...
این دوست داشتن معلم شاگردی که چند وقیست تجربه میکنم عجیب برایم شیرین است
اخر کلاس اسماء و گلشید دوتا نامه برام اوردن
اسماء نوشته بودم خانم عاشقتان هستم
گلشید نوشته بود خانوم شما اسماء رو بیشتر از بقیه دوست دارید؟؟؟
.
من در دوست داشتن و نداشتن آدمها رو بازی میکنم...
این میانه با همه گرم هستم ولی اساسا اگر کسی برایم عزیز باشد میگذارم بفهمد...
و خب سخت پایبند دوست میدارمت به بانگ بلندم
اما اگر آبم با کسی در جوی نزود، در آشکارترین حالت ممکن رفتارم با او تغییر میکند..
.
بچهها خیلی زود حس آدم رو میفهمن... خیلی زود...
و خب من ناعادلترینم در تسهیم دوست داشتنم...
هر چند معتقدم این عدم عدالت اتفاق درستیست...
همه چی به تو دل آدم بودن نیست...
باید دوست داشتن جریان پیدا کنه... بیاد تو رفتارت، نگاه کردنت، خوشحال بودنت، نگران بودنت، تو حرف نزده رو خوندنت...
از اون طرف هم فقط به این نیست که فقط با رفتارت نشون بدی، گفتنش هم حیاتیه...
همونقدر که نشون دادنش حیاتیه...
ما چقدر به این نبض حیات بقیه که گاهی گره خورده به ما حواسمون هست؟
مگه ما چند روز زندهایم که بخوایم مهربونی رو از هم دریغ کنیم؟
قاعدتا هیچ آدم عاقلی از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود.. ولی من با این میزان تجربه گزش باز هم سرعقل نمیآیم
و همه کارهایم را در وقت اضافه انجام میدهم...
اصلا انگار تا حجم کار کمر شکن نشود، دست و دلم به کار نمیرود...
همین است که همیشه به حد ضرورت کار میکنم... هیچ کدام از کارها و اتفاقات شبیه آنچه میخواستم نیست... و این خود مصیبتی است...
.
.
یه حالتی دارن این روزا که آدم دلش میخواد بگه بکشید ما را بیدارتر میشویم
شب از نیمه گذشته بود اگه اشتباه نکنم...
طی روز اهل حرف زدن نبود...
میگفت:"خدا ما رو با نقطه ضعفهامون امتحان میکنه... انقدر امتحان میکنه تا بالاخره ازش پیروز بیایم بیرون"
درستش اینه که بگیم اینا از روی دوست داشتن شماست و لبخند بزنیم و بریم به از پسش بربیایم ولی...
آخدا خودتون که واقفید ما ضعیفیم... ما کم میاریم... ما شما بغلمون نکنید درمیمونیم تو این زندگی زیبا...
پس بیا و دست از امتحان بردار...
بیا باهم ردش کنیم این روزا رو... یا حداقل نوبت به نوبت بشه امتحانا... همهاش باهم دیگه زیادی زیباست.. ما بگیم هر چه از دوست رسد نیکوست.. ما پروو بازی دربیاریم... ولی شما خودتون ما رو میشناسید که؟
در هر صورت حکم آنچه تو میفرمایی