بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

۹ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

از رنجی که در این مملکت میبریم
مسئولین بی تعهدی که نه می‌دانند و نه می‌فهمند پاسخگو بودن یعنی چه
چند سال پیش بود... یکهو انگار از ضربه نبودن کسی و خیره ماندن حاصل از جای خالی‌اش.. به خودم آمدم که چقدر بدون بودن دیگری‌هایی نمی‌توانی کار از کار پیش ببری...
آن وقت بود شروع کردم به تلاش برای اینکه از پس تنهایی بربیایم...
حالا دوباره انگار این از پس تنهایی برآمدن از یادم رفته است... از کوچکترین کار مثل مرتب کردن خانه، تا انجام کار دانشگاه و چه و چه نیاز به بودن کسی است انگار...
بوی یک قیام علیه خویش می‌آید...
بین خوشحالی و غم تردید داشت...
تلاش‌های بچه‌هایش از یک طرف...
شرمندگی دویدن‌های آن‌ها و خستگی به جا مانده برایشان...
غم آنچه از دست رفته و هیچ وقت برنگشت یک طرف...
و هنوز سرپاماندن و از امید برای بقیه گفتن طرف دیگر ماجرا..معلقه‌ای ساخته که بغض را بین گلو و چشم‌هایش می‌برد و می‌آورد...

هر چند اعتقاد ما بر ان‌است که تجربه تلخی‌ها، شبیه تصور آن‌ها نیست و زهرش کمتر است اما پیشاپیش برای تماااام روزهای پیش رو از خداوند، صبر، تاب آوری، پذیرش تفاوت‌ ها، توجه به نیت آدم‌ها، زبانی نرم و قس علی همه درخواست داریم
باشد که از خزانه غیب بر ما ببخشند...

با نام و یاد خدا
کاری که تو 4 ماه نتونستیم جمع کنیم رو میریم که تا صبح حمعش کنیم
جهت راستی آزمایی شعار کار همان قدر زمان میبره که براش وقت داری


میفرماد زندگی زیباست زشتی های ان تقصیر ماست
نوتیفکشن تمام برنامه های گوشی را بسته ام به امورات زندگی برسم و بیش از هر وقت دیگری انلاینم و پیام های را زود پاسخ میدهم ...
جایزه سر خویش گول زدن را اگر اجازه بدهید از آن خود کنم...
درستش این بود روی پا بند نشویم
یک جعبه شیرینی دست بگیریم، سر از پا نشناسیم و کوچه بازار را مهمان کنیم به یمن میلا شما‌...
آواز سر دهیم، شور بخوانیم و شادی را در شهر پخش کنیم...
اما حالا غم شره کرده در جانم... می‌آید می‌رسد به پشت پلک‌هایم.. راه نمیاد عقبگرد میکند، در گلو حبس می‌شود راه نفس را می‌گیرد...
میدانید آقای امام حسین ما اینطور وقت‌ها که می‌رسد مینشینیم به محاسبه... که فاصله‌یمان با شما چقدر است؟ شما کجا به ما گفتید بیا، ما طاقچه بالا گذاشتیم نیامدیم...
محرابیان نتایجش خوب نبود... خودتان راست و ریست کنید این روزگار را
درد دل من دواش می‌دانی تو
سوز دل من، سزاش می‌دانی تو...

از لحاظ روانی به خط پایان کارها احتیاج دارم...
این همه پرونده ذهنی باز، این همه کار به سرانجام نرسیده...
مجال زندگی کردن را گرفته است انگار...
"یک تو نمی‌توانی نشان به آن نشان که کارهایت همه ناتمام مانده" را ملکه ذهنم کرده...

دلم یک لیست خط خورده از کارها، یک روان آسوده میخواهد