بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

۴ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

غم فقط کنج دل لانه نمی‌کند... 

می‌ریزد به رگ‌های آدمی و بعد شره می‌کند به همه  بدن... 

انگار لشکریست با فرمانده‌ای همیشه فاتح از جنس مغول‌ها که تا همه جا را ویران نکند... 

و پیروزی را از آن خود نکند و به زانو درآمدن را سهم تو... آرام نمی‌گیرد

در این میان ماندن سرپای، دوام زندگی سخت می‌شود اما باید بشود...

قبل‌تر‌ها دوام حال خوب بیشتر بود... وقتی سرمست میشدی، وقتی از ذوق روی نوک انگشتانت راه می‌رفتی،همان موقع که حس میکردی انگار دوباره خون به رگ‌هایت جاری شده، رنگ پاشیده اند به دنیا باز

زمان انگار بیشتر کش می‌آمد... کنح قلب جای عمیق تری داشت و بیشتر جا خوش میکرد تا رسیدن غمی و از پا افتادن دیگری به هر میزانی

اما حالا نه

زود تموم میشود، به خودت می‌آیی حتی ته دیگش هم نمانده... همه اش را برده‌اند ، هر کس و هر چیز به سرعت... 

زندگی در این عصر پراتفاق و پرسرعت‌ هم توانی مضاعف می‌خواهد وقتی مضاعف که خود صاحبش بدهد

شبیه کسی که انگار آخرین رمق هایش را جمع کرده تا بماند وسط رینگ ولو ناچار باشد، به گوشه رینگ برود و ...
شبیه ته نشین شدن وقتی نسبت حلال و حل شونده تناسبی ندارد و از حل شونده مقدار زیادی ته نشین می‌شود... یا حتی مثلا دما یا هر متغیر دیگری تغییر کرده باشد و باز نسبت ها عوض شده و دوباره ته نشینی...
شبیه مقاومت کردن در برابر خوردن دارویی تلخ که بی اختیار می‌خوارنندت و تلخی اش فزون شده است از سر آنکه دارو اشتباهی است و تو هر چه می‌گویی کسی زیر بار نمی‌رود و...
شبیه گیجی خواب بدموقع که از سرخستگی مفرط به خواب رفته باشی، بعد بیدار که می‌شوی ندانی کِی است و درود بفرستی بر روان پاکت که کاش مقاومت می‌کردی و روی زهر خواب، زهری چنین نمینشاندی ...
شبیه وقتی که نه صدا به کسی می‌رسد نه میخواهی که صدایت به کسی برسد... چیزی به مثابه مظلوم نمایی انگار که با دست پیش میکشی با پا پس..
الغرض جمع این همه حال غریب و گاه بیگانه، روزگار عجیبی را ساخته...

خستگی بی حاصل گاه، تاب زیستن را از آدم می‌گیرد...