بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

۲۳ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

محبوب من

خدایا به هر که دل بستم، تو دلم را شکستی. عشق هرکس را که به دل گرفتم، تو او را از من گرفتی. هر کجاخواستم دلِ مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، و در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی و در طوفان‌های وحشت‌زای حوادث رهایم کردی تا هیچ آرزویی در دل نپروم و به هیچ چیز امیدی نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در ددل خود احساس نکنم. خدایا، تو این چنین کردی تا به غیر از تو محیوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا، تو را بر همهاین نعمت‌ها شکر می‌کنم....

 

نیایش‌های شهید چمران

 

جنگه...

من همیشه گفتم آدمیزاد و حق داره گاهی خسته بشه... چقدر میکشه مگه... 

ولی الان فرق داره... جنگه.. ووسط جنگ خستگی، غفلت و یا ه چیز این شکلی بی معنیه...

لذا باید برای گذشتن این روزها، برای اینکه از پسش بربیایم.. دعا کنیم

 

کاش انقدر بودی که...

کاش پررنگ‌تر میشدی...

که

حالا دوباره اینجوری ترس نریزه به تموم جونم...

هوف بسیار 

.

.

بودی اما خلأت حس می‌شد 

سید حسن نصرالله می‌گوید از لوازم حب، اشتیاق است... 

این جمله را باید زندگی کرد...

این شوق در یک مرحله برای کسی است که دوستش داریم...

اما وقتی شوق پای آرمانی باشد رنگ و بو و جنسش متفاوت تر است... 

انگار خون بیشتری در رگ‌ها جاری میکند... خستگی را پوچ می‌کند... ممتنع را سهل میکند و ... 

 

سردار که رفت... هر چند جان و قلب و روح ما راهم انگار برد...

اما بعد از چند سال دوبااره حس میکنم مثل یک نوجوان پرشور، انقلاب را با همه ارمان‌هایش عجیب‌تر از قبل دوست دارم...

دلم می‌خواهد با بانگ رسا بگویم... ما مثل کوه پشت علی ایستاده‌ایم...

شور و شوق این روزهایم را دوست دارم.. کاش بماند... کاش این موتور خاموشم را برای ابد روشن نگه دارد...

 

کلمه‌ها..‌ حرف‌ها... نگاه‌ها... حتی تن صدا... 

بار دارن... 

نمیشه هر جور که خواستیم باشیم... بعد تهش بگیم ببخشید...

باشه من میفهمم ببخشید رو... دلم وقتی گرفته باشه نمیگیره این وسط ببخشید چیه

 

همه‌ی این  غم و مصیبت سردار

ما رو شبیه یک خانواده کرد... 

همه کنار هم گریستیم... قلبمان در هم شکست... و از سر بغض رساتر و با ایمان‌تر از قبل مرگ بر آمریکا گفتیم... 

این که اصل ماجراست اما این غم یک حاشیه داشت

به حکم اینکه مصیبت دل‌ها را بهم نزدیک میکند...

من بعد از مدت‌ها 

با کسی که از عزیزترین‌هایم بود و از سر دل گرفتگی و بیشتر از سر لجاجت حرف نمیزدم و نمی‌زد.. 

شکستیم فاصله گزاف افتاده را...

یکی باید در گوشمون مدام زمزمه زمزمه کنه 

جنگه

جنگه 

پاشو... وقت خستگی نیست... باید دوید.. باید ایستاد... باید موند وسط میدون...

بگه

واستادیم وسط تنگه احد...

همون قدر حساس... همون قدر حیاتی..‌.

 

با فاصله‌ای امن که اسیب نبینی 

بنشین 

و فقط 

شاهد ویرانی من باش...

این ساعت‌ها که می‌رسد دیگر دل توی دلم نیست... 

مثل سیر و سرکه دلم می‌جوشد...

مثل اسفند روی آتش جلز و ولز می‌کند... 

و انگار تمام زنان همسایه در دلم رخت می‌شورند بسکه دلشوره به جانم می‌افتد.‌‌..

.

شما خودتان رحم کنید به دل ما... 

و ارحم ضعف بدنی... 

بیا و این امتحان را انقدر سخت نکن... 

رحم کن به دل کوچک کم طاقتت ما...

باشد قبول ما باید بزرگ شویم ولی اینطور که شما چیدی پازل این بازی را ما جان میدهیم هزار بار تا بزرگ شویم