بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

۲۸ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بعضی وقت‌های یا حتی به عبارت دقیق‌تر و بی‌تعارف‌تر 

در نود درصد اوقات زندگیم حس می‌کنم تبدیل شدم به یک لیست بلند بالا از کارهای عقب افتاده که قرار نیست هیچ کدامشان تیک بخورد...

کارهای عقب افتاده که از سر وظیفه‌است به کنار.‌..

آرزوها و دوست داشتنی‌هایم را هم یکی پس از دیگری از سر وا میکنم و پی‌اش را نمی‌گیرم 

رخوت است یا بختک هر چه هست دست از سرم برنمی‌دارد...

من یه روز از فصار روانی این همه کار جان خواهم داد😭😭😭

التماس دعای هدایت

جای درست

کنار آدم‌های درست در لحظه درست قرار گرفتن اتفاق مهمی است

آنقدر مهم که باید آن را بین دعاها گنجاند... و اگر گردش روزگار جز این کرد راه توبه پیش گرفت... 

تو فکر کن لحظه‌ای که باید، برای کسی که باید نباشی... 

اصلا این قصه آدم‌ها به کنار... 

ما اگر مختصاتمان درست نباشد، پس فردا روزی که سوال جوابمان کنند بگویند تو برای چه رفتی روی زمین چه جوابی داریم بدهیم؟؟؟ 

فکر می‌کردم سختی ماجرا تمام شده است...

زهی خیال باطل

انگار تازه اول مصیبت است..‌. 

هر چه هست همین که از دوست رسیده، همین که الخیر فی ما وقع 

زهر ماجرا را می‌گیرد... 

مثل آدم‌هایی که دارند جان می‌دهند و درست لحظاتی قبل از جان دادن از اول تا آخر زندگیش را می‌بینند.. قبل از اعلام عمومی به دیگران از اول تا اخر این سال‌ها برایم مرور شد... 

روزگار است دیگر... 

مگر عاشق کشان دارند تبعید از این بالاتر...

توان جنگیدن ندارم دیگر خدا رو شکر...

پشت  تلفن خانم فلانی نشسته است به تشریح ماجراها... که حرفش را به من ثابت کند ...

و من هیچ حرفی برای گفتن ندارم... تک جمله می‌گویم.. گاهی می‌خندم و تمام...

حتی غمم نمی‌شود از این اتفاقات... 

این اتفاق خوبیست...

 

سوالی که دوست دارم از ذات اقدس اله بپرسم جهت تنویر افکارم این است که

دقیقا اینکه فرمودید و جعلنا نومکم سباتا چوطو میشه؟

شب چطور هم مایه ارامش است و هم به سان یک باتلاق، آدم را در خود می‌کشد...

اصلا شب‌ها ترسناکند... صداهای شهر افتاده است... و صداهای تو در توی ذهن بلند و بلند تر می‌شود... 

اما هر چه هست من شب را دوست دارم... گاهی حس ‌ می‌کنم برای گذار از برهه‌های مختلف زندگی‌ام باید شب را بیدار بمانم... چند شب که پلک بر هم نزنم، همه چیز سر جای خودش برمیگردد...

به هر حال خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را...

اما فائقه... 

فائقه ششمه... هر وقت بگه خانم شما خیلی شبیه خانم مهدوی هستین، میفهمم تو ذهنش یه معلم خوبم... 

امروز که رفتم سر کلاس نه رنگ و روش خوب بود نه چشماش...

اولش گفت جسمیه، خوبم خانم ولی نبود... معلوم بود... 

یکم که گذشت، رفت بیرون و برگشت، دوباره که پرسیدم خوبی؟ گفت خانم بعدا باهتون حرف میزنم و من منتظر شدم بشینم پای حرف‌هاش...

.

دستمو انداختم دور گردنش، باهم راه رفتیم و حرف زد...

میدونی من هیچی نداشتم بگم... اصلا غمم شد از حرفش... فقط گوش دادم به حرفاش همین... 

ولی بعدش اومد بهم گفت خانوم ممنون حالم خوب شد...

.

همین... 

میخوام بگم همین که بعضی وقت‌ها گوش باشیم خوبه... همین که بقیه رو مجبور کنیم که ببین حرف بزن، همین خوبه... همین که تموم بشه این همه حرف که نمیگیمشون خوبه حتی اگه هیچ راه حلی نباشه...

دارم ارزشیابی کیفی بچه‌های دومم رو وارد میکنم

فک کن فسقلیا باید برای درس هدیه بهشون نمره بدیم. همه رو دارم بهشون خیلی خوب میدم...

دونه دونه اسماشون رو تو سایت که می‌زنم دلم براشون ضعف میره.. 

واقعیت اینه که برام عجیبه... اخه دومیا خیلیی برام چالش برانگیزن ولی خب الان میبینم که چقدر دوسشون دارم

از باران که واقعا دوستم داره و از وقتی میرم سر کلاسشون از کنارم تکون نمیخوره تا پریماه که به زور جواب سلام میده و زیر زیرکی از پایین چشماش فقط نگاهم میکنه..‌ 

یا حتی فاطمه سادات که انقدر ساکته تازگیا اسمشون یادگرفتم.. حتی برای اون مهدی زاده وروجک که زیر میز میشه فقط پیداش کرد...

یا ملیکا که با خودش بلند حرف میزنه... هستی که اگه نباشه من واقعا نمیدونم با کلاسشون باید چی کار کنم بسکه حواسش به همه هست و کمک میکنه... 

یا حتی‌تر مهدیه و نیکا هم تو چشام زل زدن و گفتن درستون مسخره‌است، اونا رو هم حس میکنم دوسشون دارم

اخی چقدر دلم براشون تنگ شده

فکر نمیکردم تعطیل بشه و من انقدر دلتنگ بچه‌هام بشم... 

روزهای اولی که میرفتم مدرسه واقعا دعام این بود که قلبم انقدر وسعت پیدا کنه که همشونو دوست داشته باشم از عمیق‌ترین جای قلبم..‌‌.

از ناله کردن متنفرم و این چند پست اخر همین است

قول میدهم اخرینش باشد... و به زودی همه‌اش پاک شود

جان دادن گاهی امری تدریجی می‌شود... تو ذره ذره با اتفاقات مختلف جانت را میگذاری و می‌روی... 

این وسط اگر دچار جنون هم شده باشی، خودت با دست خودت دامن می‌زنی به این جان دادن... 

اتفاق را که گفتم خودش به غایت خودش برای دل من حکم مصیبت عظمی را داشت و این جنون که چاشنی‌اش شد، دفعات جان دادن را برایم بیشتر کرد... 

آخرین ضریه ممکن را خودم پیش از انکه دیگری بزند.. زدم 

و حالا دیگر تمام شد... 

من هم تمام شدم.‌.. دیدم که تمام شدم... 

بلند می‌شویم روزی... به امید روزنه ای که شاید در این وانفسای زندگی نشانمان دهند...

... یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است...

پایان🙋‍♀️

(این‌ها همه موقت است، پاک می‌کنم.. عجالتا می‌نویسم بلکه راحت‌تر بگذرد زمان)

هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم... که پیام اومد از... 

دوباره صداها تو سرم چرخید... 

میدونی سنگ که نیستیم، بی تفاوت بگذریم... درد داره این روزا... شاید این تصمیم با اینکه شبیه یک مهلکه واقعیه، بهترین تصمیم بود... جلز و ولز کنیم هی که چی بشه؟ 

کاش واقعا به قول اون دوستمون درست شه همه چی... 

کاش ما دووم بیاریم تا اون روز...

هعی... امان از این چرخش بی رحمانه روزگار...

امان از‌خودِ آدمی که با کاراش، هر چی توفیقِ سلب می‌کنه از خودش...

.

راست میگه نویسنده :

غم به جراحت می‌ماند، یکباره می‌آید...

اما رفتنش

التیام یافتنش 

با خداست... 

نه که بشه وضع موجود رو قبول کرد

نه

اما چون زمان هیچ چیزی رو درست نمیکنه و فقط همه چی رو بدتر میکنه 

پس ممکنه روزی برسه که این روزا در برابرش روزای خوب باشه