بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

خیال با تو بودن

پنجشنبه, ۱ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۵۳ ب.ظ

درد که درمان نشود، بی‌نوبت جولان می‌دهد..‌ مثل زخمی رو دست که هنوز خوب نشده، و خونش از گوشه‌ای سر باز می‌کند...مثل استخوانی که اسیب دیده، و در سوز زمستانی، به ذوق ذوق می‌افتد از درد... و حالا دلتنگی هر از گاهی انقدر جولان می‌دهد که می‌تواند مرا بین این همه کار به گوشه رینگ بیندازد و عرصه را از آن خود کند... 

آخرین سنگرهای به جامانده از قلبم، توسط دلتنگی درحال تسخیر شدن است... البته  که شواهد نشان می‌دهد کار تسخیر تمام شده و دلتنگی فاتح قلبم است... به نشانه پیروزی پای می‌کوبد و احتمالا این سنگینی پیچیده در سینه‌ام، این نفس‌هایی که سخت راه خروج پیدا می‌کنند، این غم جاری شده در رگ‌هایم، از برکات این فتح است... 

آقای امام رضا می‌بیند حال من را... دلتنگ این گوشه مانده‌ام... 

صبح که دلتنگی، سد کار کردنم شده بود... نشستم به تماشای عکس‌های حرم... با هر عکس آه شدم و مدام نسبتم را با قاب هر تصویر مرور کردم...عکس خردسالی ایستاده روبروی شما و کودک من که هنوز طعم تنفس در هوای شما را نچشیده... پیرمردی که همسرش را سوار بر ویلچر راه می‌برد و مایی که جوانی‌مان به هجران می‌گذرد... کسی چادر به صورت کشیده بود، به آستانه در تکیه داد بود، چه تکیه دادنی.. روی دری نوشته بود: «فقیر و خسته به درگهت آمدم رحمی» و من که فقیر و خسته‌ام و دور از حرمت... کبوتر جلد حرمتان که بال به سویتان کشیده بود... و سهم من، حسرت رهیدن در آسمان آبی آشیانه شما...

من دلم می‌خواهد بنشینم گوشه صحن انقلاب... بعد همانطور که مثل همیشه بوی غذا از آشپزخانه حضرتتان بلند است چنان که گویی دیگ‌های قرمه سبزی را وسط صحن بار گذاشته‌اید یا جوجه‌ها را بر پشت بام حرم باد می‌زنید و سهم ما هیچ است جز همان نباتی که خادمتان از سر دلسوزی کف دستمان می‌گذارد... چشم در چشم ضریحتان شوم به امید صله‌‌ای از شما، به آرزوی دست نوازش‌گرتان... همهمه‌ها بشود موسیقی پس زمینه و شعر بخوانم... همان شعر آغازین همیشگی، یادتان هست؟ گندم به کبوتر بدهم، شعر بگویم، اخر چه کنم در حرمت کار زیاد است... 

سیر نگاهتان کنم تا اشک شوم... قطره‌های اشک بچکد بر روحم... از سنگینی‌اش کم شود که امانم را بریده... انقدر حرف زیاد است که سکوت گفتگو را دست خواهد گرفت و من باید پناه ببرم به خطوط خمسه عشر و بگویم بزرگی گناهانم قلبم را میرانده..به دعای مسجد زید که ویلی کما کبر سنی ... و آه که روزگار هر چه گذشت، من روسیاه‌تر شدم... گریز بزنم به امین الله واز عمیق ترین جای قلبم بگویمتان: و منتهی منای و غایه رجایی... 

اگر اشک از اغاز راه خودش را یافته باشد،دیگر باید گوشه چشمم به سیاق همیشه زخم نشسته باشد و مانع ادامه اشک ریختن.  دوباره نگاهتان کنم، آنچنان که گویا در آغوش شما هستم، کلمه‌هایم را به نفس‌های عمیق مبدل کنم.. مست از دیدار با شما، یک لبخند واقعی بزنم و بعد از سبک شدن استخوان‌هایم و قرار گرفتن روحم، خجلت زده از دریای محبت شما، سر پایین بیندازم و بدون آنکه روی از شما بگردانم، بروم به امید دوباره‌های من و تو ...

.

آقای امام رضا، امید دوباره من کی می‌رسد؟ بیایید ما را بپذیرید به بارگاهتان... من هر چقدر بد، در کنار شما خوب می‌شوم...

چشم انتظار نامه وصول شما... ارادتمند حضرتتان هستیم حتی اگر مراممان نشان ندهد... 

می‌بوسمتان از راه دور... 

نظرات  (۱)

دلنوشته های این مدلی برای خودِ آدم خیلی خوبه ... کاری به بقیه ندارم ... گاهی این مدلی می نویسم، میشینم زار زار خودم به پاش گریه میکنم ...

 

مصداقِ «یک گوشه می رویم و فقط گریه میکنیم ...»

پاسخ:
بله ... نوشتن از درونیات اول از همه برای خود ادم حکم ریختن اب روی اتش دل رو داره
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">