رجاء
یاد گرفته بود از امید حرف بزند...
هر جا مینشست، در هر گفتکویی تلاش میکرد، تکههای امید گم شده در قلب بقیه را پیدا کند و بعد انگار که کشف مهمی کرده باشد، بگوید ایناهاش دیدی... دیدی میشود... دیدی میتوانی...
برای پیدا کردنش در روزگار خودش و دیگران، تا سر حد دیدن برق امید در چشمان آنان تقلا میکرد...
و حالا خودش با ناامیدی چشم در چشم شده است...
تازه میفهمد وقتی حضرت امیر میفرماید ارحم من راس ماله رجاء، چقدر نداشتن رجا، ادمی را تبدیل میکند به ترجمان خلق الانسان ضعیفا...
امید که از دلش رفت، غم تمام سینهاش را در نوردید... شوق صدایش را انداخت، برق چشمهایش را برد...
طفلکی کاش به امید برگردد...
- ۰۱/۱۰/۰۳
پس من اساسا اشتباه کردم حلال کنید