شروع، میانه و پایانِ نرسیده
پنجشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۵۷ ق.ظ
من مرزهای خودم را میشناسم... توان خودم را.. جایی که روحم اصطکاک مییابد راهم بلد شده ام...
بازی که شروع شد... من چندبار گفتم که حواست به آغاز ماجرا هست؟
گفت بله...
اما من نگفتم که حواس او را جمع کنم، فقط خواستم خودم از همان گوشه کنارها، راهم را بکشم و بروم چون من آدم این بازی نبودم...
ولی شد انچه نباید.. حالا وسط این بازی.. روحم مدام دچار اصطکاک میشود... عذاب وجدان گریبانم را میگیرد... راههای خروج از وضعیت هربار که میابمشان ، لو میرود و باز مجبورم به ادامه بازی...
.کاش خداوند چشمههای حکمت را بر ما باز کند تا مفری پیدا کنیم
- ۰۱/۰۹/۱۰