برای گذر از روزها
شب دوم
روزهای غریبیست و من برای برقراری نسبت و تناسبهایم لازم دارم فاطمیههای عمرم را مرور کنم... در برخی از آنها ابتلائاتی بود و آغوش مادرانه شما و گذر از مرحله حساس کنکونی آن زمان...
آن سال تعبیر همین بود"وان همه شادمانی چه بیرحمانه کم آورد از هجون غمی جانکاه"
همه لبخندهای روزهای قبلش، همه شوق و ذوق ریخته در خطوطش به ناگاه تمام شد...
من نه میتوانستم آن روزها با کسی حرف بزنم... نه میتوانستم سنگینیش را بر قلبم بار کنم... به سختی نفس میکیشیدم و تلاش میکردم قلبم در سیته بماند.. بعد در این بحبوحه رسیدیم به فاطمیه... من میآمدم هیئت یک گوشه مینشستم تا صدایم بزنند و فقط خیره به گوشهای نگاه میکردم...
شما اگر نبودید؟ دست نوازشگرتان اگر نبود، من چه باید میکردم؟ کجا قرار میگرفتم؟ کجا غمهایم را میباریدم؟ کجا کلمه میشدم و حرف میزدم؟ کدام آغوش پناهم میشد؟
چقدر خوب که خدا شما را به قلبهای ما هدیه داده است...
چقدر خوب که ما مادری چون شما داریم...
- ۰۱/۰۹/۱۴