بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

از همه لحظ‌هایی که تلف می‌کنم و کار انجام نمی‌دهم بعد اینطوری دچار استرس میشم و از شدت استرس کارم پیش نمیره، بدقول میشم و کارها عقب میفته، اونطور که میخوام به خوبی انجام نمیشه... عمیقا بیزارم... کاش خداوند هدایت بیشتری نصیب من گرداند

(این متن نه ارزش خواندن نه ارزش دیگری... تکرار هم دارد... وقتتان راتلفش نکنید.)

دلم می‌خواهد بنویسم...
خوش به حال همه کسانی که نوشتن بلدند... هر چه بشود کلمه‌هایشان را قطار می‌کنند بار روی شانه‌اش را سوار کلمات می‌کنتد...
من اما مدت‌هاست دیگر بلدش نیستم، کلمه‌هایم زود تمام می‌شوند...
دلم میخواهد بنویسم
آرزوهای ما مثل بادبادکی در آسمان پرواز می‌کنند، آن وقت اگر ما تلاش نکنیم سهم دیگران می‌شود و حسرت برای ما می‌ماند...
دلم میخواهد بگویم مثلا کسی مثل شهید دیالمه آنقدر در زندگی‌اش تلاش کرد آن‌قدر تکلیفش با خودش روشن بود که در ۲۷ سالگی نوبت شهادتش رسید...
زندگی سهم کسانیست که تکلیفشان با خودشان روشن است...
دلم میخواهد برای تمام روابط که تارو پودش عیان شده کاری کنم... بنشینم حرف بزنم بگویم فلانی تو از وقتی توقعاتت از من بالا رفت من حاشیه امنم کنار تو بهم خورد و حالا تویی که از عزیزترین‌هایم بودی، تویی که در قد کشیدن من سهم داشتی، از من دور شدی...
یا حتی به دیگری بگویم کاش دنیا طلبش را به ما بدهد و باز بشود شبی تا به سحر باهم حرف بزنیم...

آه... کاش من بلد بودم حرف‌هایم بدهم به پرنده‌ای تا از درون سینه من پروازشان دهد و به مقصدش برساند..

 

حتی دوست دارم بنویسم من آدم کار کردن‌های زیادم وقتی خودم را در بیخیالی و بی عاری رها میکنم حالم ناخوش می‌شود... 

از همخ این‌ها دوست دارم بنویسم و بگویم اما حیف حوصله‌ام پیر شده

حالا همان روزیست که مشخص میکند من اگر دویدم اگر رنجی را زیست کرده‌ام و کاری را به پایان رسانده‌ام برای تشویق و تحسین دیگران بود یا با آن بالا سری بسته بودم
کاش حتی اگر من ناخالصی دارم، خودش به کرمش آن را بزداید و همه کار سهم خودش باشد...
کاش این گروه‌هایی که دوره‌های معرفتی و بینشی میذارن، یکم خوش اخلاق‌تر بودن 🤐
بزرگوارن در برخی موارد طوری هستن که خودشون میشن انگیزه بازگشت از مصب
کاش من میتونستم برم به آدم‌هایی که ازشون ناراحتم بگم
میای درباره این موضوع حرف بزنیم
بعد بدون اینکه یکهو لال شم، آرووم آرووم حرف‌هام رو میزدم...
اینطوری نمیشه ادامه داد
آدم هر چقدر عِده و عُده اطرافش داشته باشد..
باز خداوند بازی را طوری می‌چیند که در آن لحظات سخت، در آن اوج‌ استیصال، جایی که حتی مجالی برای گریه نیست، خودش باشد و بنده‌اش...
خودش دست‌های رحمتش را باز کند و بنده طفلکش را در آغوش بگیرد...
کلمه‌هایم کم شده است...
ایمانم رنگ باخته...
و بغضی در گلویم سنگ شده...
انگاره وزنه انداخته‌اند به پایه عقربه‌های ساعت و زمان سر گذر ندارد...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۱
خدایا چقدر خوبه که شما ما رو دوست داری در حالیکه ما ازت یه عالمه توقع داریم...
من خیلی راه دارم تا شبیه شدن بهت..
من هنوز بین توقعات آدم‌ها ازم، خسته و رنجور میشم... اهل گریز میشم...
اما تو خوب بلدی خدای ما بنده‌های کم کار پر توقع باشی...

اولاد هم چیز جالبیست
آدم در برابرش هم ضعیف است آنقدر که درماندگی را تجربه می‌کند
و هم احساس می‌کند با لبخند‌هایی که از او می‌گیرد می‌تواند تمام قله‌های جهان را فتح کند...
‌ مقلا حالا که پسرچه حالش اینطور است
حس می‌کنم با هر سرفه و نفس کشیدن صدا دارش بخش از روحم تمام می‌شود.. قلبم خنج کشیده می‌شود... و چیزی در درونم مدام درد می‌کند...