- ۰ نظر
- ۲۶ تیر ۰۲ ، ۰۴:۳۳
(این متن نه ارزش خواندن نه ارزش دیگری... تکرار هم دارد... وقتتان راتلفش نکنید.)
دلم میخواهد بنویسم...
خوش به حال همه کسانی که نوشتن بلدند... هر چه بشود کلمههایشان را قطار میکنند بار روی شانهاش را سوار کلمات میکنتد...
من اما مدتهاست دیگر بلدش نیستم، کلمههایم زود تمام میشوند...
دلم میخواهد بنویسم
آرزوهای ما مثل بادبادکی در آسمان پرواز میکنند، آن وقت اگر ما تلاش نکنیم سهم دیگران میشود و حسرت برای ما میماند...
دلم میخواهد بگویم مثلا کسی مثل شهید دیالمه آنقدر در زندگیاش تلاش کرد آنقدر تکلیفش با خودش روشن بود که در ۲۷ سالگی نوبت شهادتش رسید...
زندگی سهم کسانیست که تکلیفشان با خودشان روشن است...
دلم میخواهد برای تمام روابط که تارو پودش عیان شده کاری کنم... بنشینم حرف بزنم بگویم فلانی تو از وقتی توقعاتت از من بالا رفت من حاشیه امنم کنار تو بهم خورد و حالا تویی که از عزیزترینهایم بودی، تویی که در قد کشیدن من سهم داشتی، از من دور شدی...
یا حتی به دیگری بگویم کاش دنیا طلبش را به ما بدهد و باز بشود شبی تا به سحر باهم حرف بزنیم...
آه... کاش من بلد بودم حرفهایم بدهم به پرندهای تا از درون سینه من پروازشان دهد و به مقصدش برساند..
حتی دوست دارم بنویسم من آدم کار کردنهای زیادم وقتی خودم را در بیخیالی و بی عاری رها میکنم حالم ناخوش میشود...
از همخ اینها دوست دارم بنویسم و بگویم اما حیف حوصلهام پیر شده
اولاد هم چیز جالبیست
آدم در برابرش هم ضعیف است آنقدر که درماندگی را تجربه میکند
و هم احساس میکند با لبخندهایی که از او میگیرد میتواند تمام قلههای جهان را فتح کند...
مقلا حالا که پسرچه حالش اینطور است
حس میکنم با هر سرفه و نفس کشیدن صدا دارش بخش از روحم تمام میشود.. قلبم خنج کشیده میشود... و چیزی در درونم مدام درد میکند...