بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

خدایا
از این حجم کارهای عقب مانده‌ی تلنبار شده‌ی روزافزونِ خنج انداز بر روح و روان به خودت پناه میبرم 

بلکن وسعتی ببخشی‌تا این روح سرگردان قرار گیرد و تیک امور را بزند

زیرا که ادامه این وضعیت اثری جز اشفتگی و استیصال بیشتر و بیشتر ندارد... 

باتشکر از شما خدای مهربان و رسیدگی‌های به موقع شما 

وقتی شهید میگن کار برای خدا خستگی نداره
یعنی حتی اگه خواستیم مهمونی بگیریم، تو تمیز کردن خونه، تو پخت و پزش، تو مهمون‌داری خسته بشیم یعنی برای خدا نبوده... بعد خدا هیچ جایی حسابش نمیکنه طبیعتا... بعد هنه اون بدو بدوها حکم لعب رو پیدا میکنه ....
این دیگه خیلی باخت بدیه
آقای اباعبدالله
ما نیاز مبرم داریم به یک نشست رو در رو، یک بی پروا حزف زدن با شما، به پیچیدن صدایتان در گوشمان، ولو توبیخمان کنید... اما پایان سردرگمی‌های ما شمایید ...
کاش میشد کاری کنید برای ما
چقدر خدا بودن سخت است آخدا
برای خدا که سخت نیست، از دید خودم میگوییم
مثلا فکر کن می‌فهمد از ما چند میلیارد بشر دارد قریب به چند میلیاردمان داریم تظاهر می‌کنیم ... منش زندگیمان این شده که به چپ نگاه می‌کنیم و به راست گل می‌زنیم.. میفهمد راز دل هر کداممات چیست... خطاهایمان چیست‌... آن خطاهایمان که حتی خودمون از آن شرم می‌کنیم
بعد باز آنان را دوست دارد، آغوشش را باز ‌کند... باز برایشان خدایی می‌کند... دوباره چراغ می‌اندازد راه نشانشان می‌دهد... تازه اخطار می‌دهد که ناامیدی از رحمتش گناه است...
چقدر وسیع است این خدا... چقدر تنهایی باسط الیدین بالرحمه است...
بعضی رنج‌ها انقدر عمیق‌اند و همیشگی که نمیشه ازشون حرف زد
فقط میشه زندگیشون کرد:)

پ.ن: نام برگرفته از خطبه ۲۲۶ نهج‌ابلاغه
مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر...
سپس رها کن و برگرد
من نمی‌آیم...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۳۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۰۳:۳۵

حال خوش چندان در رگ‌هایم جاری بود که انگار دوباره اسفند ۹۵ را زیست می‌کنم... روحم را پرواز داده بود به همان حوالی... همان قدر لطیف... 

در کنارش غم طوری توی سینه‌ام جولان می‌دهد که انگار جایش را با قلبم عوض کرده است و این غم است که مدام به استخوان‌های قفسه سینه‌ام می‌کوبد... و بعد برای آنکه خیالش راحت شود که من حضورش را فهمیده‌ام خودش را مبدل به اشک کرده است و باریدن گرفته... بارانی بی امان

چقدر غم و شادی دنیا بهم گره خورده‌اند... چقدر گاهی فهمیدن اینکه خدا چرا ما را با نقاط ضعفمان در شدیدترین حالت امتحان می‌کند سخت است... 

میان این غم، چقدر التیام بخش است که ما صاحبی داریم و او به فکر ماست... 

چقدر اندازه‌ی بودن چیز مهمی‌ست
ما همان قدر که کمبودمان و حتی نبودمان برای عزیزانمان آسیب است... بعضی وقت‌ها حضور بیش از حدمان هم ضربه زننده است... 

حضور دائمی فقط از آن خداست... باید این فرصت خلوت و تنها شدن و در آغوش خدا ماندن را به دیگران بدهیم... خدا بیشتر از ما مراقب است...