بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همه بچه‌های من» ثبت شده است

دوست داشتن که به اوج میرسد

وقتی همه چیز برخلاف ذات اصلی دنیا، سرجایش قرار میگیرد...

میان خوشی ها...همان قدر که زیر لب باید گفت الحمدلله علی کل حال 

یک چشمک هم باید به ذات اقدس اله زد و گفت : میخوای بگیری این اوج خوشی رو بگیر... حکم آنچه تو می‌فرمایی...

خدابا رسما به کرم خودت
بعد از ماه مبارکی ساعت بدن ما رو درست کن🤦🏻‍♀️

آلودگی هوا که کار مدارس را به تعطیلی کشاند، همین که یکی دو روز شد یک هفته

دلم برای بچه‌ها تنگ شد 

این بار اما نه، دوست داشتم ببینمشان اما دلم تنگ نبود...عجیب بود حتی برای خودم... 

اما حالا، بعد این یک و ماه نیم، دلم برایشان تنگ شده، سه شنبه‌ای وقتی پیام‌هایشان را جواب میدادم، به تک تکشان میگفتم ویس بفرستید صدایتان را بشنوم...

به صدای دومی‌ها که میرسید، قطعا اگر کسی شدت شوق جیغم را می‌دید، دیوانه خطاب می‌کرد

حالا که زمزمه تعطیلی مدارس به گوش می‌رسد. بیشتر از هر وقت دیگری دلم گرفته

میدانی ما محصور شدیم به پشت این قاب‌ها، نهایت صدایم را بفرستم، صدایشان را بشنویم آن هم اگر ناز نکنند

چشم‌هایشان را که نمیبینم... بغلشان که نمیتوانم بکنم، یک دو سه بگویم، شروع کنیم به دوییدن با یکدیگر، پابه‌پایشان شیطنت کنم، مدرسه بهم بریزیم انچنان که مدیر همه‌یمان را با هم صدا بزند... از پشت این قاب لعنتی که نمیتوانم دست بندازم دور گردنشان با هم راه بروم... شیطنت کنند گوششان را بگیرم... بشینم پای حرف‌ها و دغدغه‌های شیرینشان...ما هزار و یک اتفاق نیفتاده دیگر دارشتیم‌با این‌ها...

 نباید اینجور تمام شود... 

دعا کنید رفیقان خدا بخیر کند

ششمی‌ها را دوست دارم

همه‌یشان را... عمیق دوستشان دارم.. دلم برایشان‌تنگ میشود.. با شوق و ذوق بر سر کلاسشان می‌روم... و همه این حسهای خوب را از خودشان می‌گیرم...

وقتی با همه بزرگ بودنشان بغل می‌کنند و در دلنشین‌ترین حالت ممکن می‌گویند دوستون داریم خانم...

از غصه‌یشان غمم میشود... امروز بهانه کوچکی، غصه دو هفته دل یکیشان را به اشک بدل کرد، آنقدر گریه کرد که حتی لباس من هم خیس شد... 

 

این دوست داشتن معلم شاگردی که چند وقیست تجربه میکنم عجیب برایم شیرین است

اخر کلاس اسماء و گلشید دوتا نامه برام اوردن

اسماء نوشته بودم خانم عاشقتان هستم

گلشید نوشته بود خانوم شما اسماء رو بیشتر از بقیه دوست دارید؟؟؟ 

.

من در دوست داشتن و نداشتن آدم‌ها رو بازی می‌کنم... 

این میانه با همه گرم هستم ولی اساسا اگر کسی برایم عزیز باشد میگذارم بفهمد... 

و خب سخت پایبند دوست میدارمت به بانگ بلندم

اما اگر آبم با کسی در جوی نزود، در آشکارترین حالت ممکن رفتارم با او تغییر می‌کند..

.

بچه‌ها خیلی زود حس آدم رو میفهمن... خیلی زود...

و خب من ناعادل‌ترینم در تسهیم دوست داشتنم... 

هر چند معتقدم این عدم عدالت اتفاق درستی‌ست...

اما فائقه... 

فائقه ششمه... هر وقت بگه خانم شما خیلی شبیه خانم مهدوی هستین، میفهمم تو ذهنش یه معلم خوبم... 

امروز که رفتم سر کلاس نه رنگ و روش خوب بود نه چشماش...

اولش گفت جسمیه، خوبم خانم ولی نبود... معلوم بود... 

یکم که گذشت، رفت بیرون و برگشت، دوباره که پرسیدم خوبی؟ گفت خانم بعدا باهتون حرف میزنم و من منتظر شدم بشینم پای حرف‌هاش...

.

دستمو انداختم دور گردنش، باهم راه رفتیم و حرف زد...

میدونی من هیچی نداشتم بگم... اصلا غمم شد از حرفش... فقط گوش دادم به حرفاش همین... 

ولی بعدش اومد بهم گفت خانوم ممنون حالم خوب شد...

.

همین... 

میخوام بگم همین که بعضی وقت‌ها گوش باشیم خوبه... همین که بقیه رو مجبور کنیم که ببین حرف بزن، همین خوبه... همین که تموم بشه این همه حرف که نمیگیمشون خوبه حتی اگه هیچ راه حلی نباشه...

دارم ارزشیابی کیفی بچه‌های دومم رو وارد میکنم

فک کن فسقلیا باید برای درس هدیه بهشون نمره بدیم. همه رو دارم بهشون خیلی خوب میدم...

دونه دونه اسماشون رو تو سایت که می‌زنم دلم براشون ضعف میره.. 

واقعیت اینه که برام عجیبه... اخه دومیا خیلیی برام چالش برانگیزن ولی خب الان میبینم که چقدر دوسشون دارم

از باران که واقعا دوستم داره و از وقتی میرم سر کلاسشون از کنارم تکون نمیخوره تا پریماه که به زور جواب سلام میده و زیر زیرکی از پایین چشماش فقط نگاهم میکنه..‌ 

یا حتی فاطمه سادات که انقدر ساکته تازگیا اسمشون یادگرفتم.. حتی برای اون مهدی زاده وروجک که زیر میز میشه فقط پیداش کرد...

یا ملیکا که با خودش بلند حرف میزنه... هستی که اگه نباشه من واقعا نمیدونم با کلاسشون باید چی کار کنم بسکه حواسش به همه هست و کمک میکنه... 

یا حتی‌تر مهدیه و نیکا هم تو چشام زل زدن و گفتن درستون مسخره‌است، اونا رو هم حس میکنم دوسشون دارم

اخی چقدر دلم براشون تنگ شده

فکر نمیکردم تعطیل بشه و من انقدر دلتنگ بچه‌هام بشم... 

روزهای اولی که میرفتم مدرسه واقعا دعام این بود که قلبم انقدر وسعت پیدا کنه که همشونو دوست داشته باشم از عمیق‌ترین جای قلبم..‌‌.

صبح رفتم سر کلاس

چشم‌های هیچ کدامشان به قاعده نبود.... 

حرف داشت...

کمی که گذشت دیدم نه اینطور نمی‌شود 

گفتم می‌خواهید غر بزنید

شروع کردند انقدر حرف داشتند، که امان نمی‌دادند یکی حرف بزند بعد دیگری شروع کند... 

صدایشان بالا رفته بود خود زنی میکردند...اعصاب درست درمانی هم که ندارند 

ته همه حرف‌هایشان گفته‌ام بروید حرف بزنید با همه این‌ها که نام بردید، با آرامش بگویید جواب می‌دهد...

ولی قطعا حرفم اثر نمی‌کند وقتی خودم تمام حرف‌هایم را پشت حنجره‌ام چال می‌کنم...