بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

سوالی که دوست دارم از ذات اقدس اله بپرسم جهت تنویر افکارم این است که

دقیقا اینکه فرمودید و جعلنا نومکم سباتا چوطو میشه؟

شب چطور هم مایه ارامش است و هم به سان یک باتلاق، آدم را در خود می‌کشد...

اصلا شب‌ها ترسناکند... صداهای شهر افتاده است... و صداهای تو در توی ذهن بلند و بلند تر می‌شود... 

اما هر چه هست من شب را دوست دارم... گاهی حس ‌ می‌کنم برای گذار از برهه‌های مختلف زندگی‌ام باید شب را بیدار بمانم... چند شب که پلک بر هم نزنم، همه چیز سر جای خودش برمیگردد...

به هر حال خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را...

اما فائقه... 

فائقه ششمه... هر وقت بگه خانم شما خیلی شبیه خانم مهدوی هستین، میفهمم تو ذهنش یه معلم خوبم... 

امروز که رفتم سر کلاس نه رنگ و روش خوب بود نه چشماش...

اولش گفت جسمیه، خوبم خانم ولی نبود... معلوم بود... 

یکم که گذشت، رفت بیرون و برگشت، دوباره که پرسیدم خوبی؟ گفت خانم بعدا باهتون حرف میزنم و من منتظر شدم بشینم پای حرف‌هاش...

.

دستمو انداختم دور گردنش، باهم راه رفتیم و حرف زد...

میدونی من هیچی نداشتم بگم... اصلا غمم شد از حرفش... فقط گوش دادم به حرفاش همین... 

ولی بعدش اومد بهم گفت خانوم ممنون حالم خوب شد...

.

همین... 

میخوام بگم همین که بعضی وقت‌ها گوش باشیم خوبه... همین که بقیه رو مجبور کنیم که ببین حرف بزن، همین خوبه... همین که تموم بشه این همه حرف که نمیگیمشون خوبه حتی اگه هیچ راه حلی نباشه...

دارم ارزشیابی کیفی بچه‌های دومم رو وارد میکنم

فک کن فسقلیا باید برای درس هدیه بهشون نمره بدیم. همه رو دارم بهشون خیلی خوب میدم...

دونه دونه اسماشون رو تو سایت که می‌زنم دلم براشون ضعف میره.. 

واقعیت اینه که برام عجیبه... اخه دومیا خیلیی برام چالش برانگیزن ولی خب الان میبینم که چقدر دوسشون دارم

از باران که واقعا دوستم داره و از وقتی میرم سر کلاسشون از کنارم تکون نمیخوره تا پریماه که به زور جواب سلام میده و زیر زیرکی از پایین چشماش فقط نگاهم میکنه..‌ 

یا حتی فاطمه سادات که انقدر ساکته تازگیا اسمشون یادگرفتم.. حتی برای اون مهدی زاده وروجک که زیر میز میشه فقط پیداش کرد...

یا ملیکا که با خودش بلند حرف میزنه... هستی که اگه نباشه من واقعا نمیدونم با کلاسشون باید چی کار کنم بسکه حواسش به همه هست و کمک میکنه... 

یا حتی‌تر مهدیه و نیکا هم تو چشام زل زدن و گفتن درستون مسخره‌است، اونا رو هم حس میکنم دوسشون دارم

اخی چقدر دلم براشون تنگ شده

فکر نمیکردم تعطیل بشه و من انقدر دلتنگ بچه‌هام بشم... 

روزهای اولی که میرفتم مدرسه واقعا دعام این بود که قلبم انقدر وسعت پیدا کنه که همشونو دوست داشته باشم از عمیق‌ترین جای قلبم..‌‌.

از ناله کردن متنفرم و این چند پست اخر همین است

قول میدهم اخرینش باشد... و به زودی همه‌اش پاک شود

جان دادن گاهی امری تدریجی می‌شود... تو ذره ذره با اتفاقات مختلف جانت را میگذاری و می‌روی... 

این وسط اگر دچار جنون هم شده باشی، خودت با دست خودت دامن می‌زنی به این جان دادن... 

اتفاق را که گفتم خودش به غایت خودش برای دل من حکم مصیبت عظمی را داشت و این جنون که چاشنی‌اش شد، دفعات جان دادن را برایم بیشتر کرد... 

آخرین ضریه ممکن را خودم پیش از انکه دیگری بزند.. زدم 

و حالا دیگر تمام شد... 

من هم تمام شدم.‌.. دیدم که تمام شدم... 

بلند می‌شویم روزی... به امید روزنه ای که شاید در این وانفسای زندگی نشانمان دهند...

... یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است...

پایان🙋‍♀️

(این‌ها همه موقت است، پاک می‌کنم.. عجالتا می‌نویسم بلکه راحت‌تر بگذرد زمان)

هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم... که پیام اومد از... 

دوباره صداها تو سرم چرخید... 

میدونی سنگ که نیستیم، بی تفاوت بگذریم... درد داره این روزا... شاید این تصمیم با اینکه شبیه یک مهلکه واقعیه، بهترین تصمیم بود... جلز و ولز کنیم هی که چی بشه؟ 

کاش واقعا به قول اون دوستمون درست شه همه چی... 

کاش ما دووم بیاریم تا اون روز...

هعی... امان از این چرخش بی رحمانه روزگار...

امان از‌خودِ آدمی که با کاراش، هر چی توفیقِ سلب می‌کنه از خودش...

.

راست میگه نویسنده :

غم به جراحت می‌ماند، یکباره می‌آید...

اما رفتنش

التیام یافتنش 

با خداست... 

نه که بشه وضع موجود رو قبول کرد

نه

اما چون زمان هیچ چیزی رو درست نمیکنه و فقط همه چی رو بدتر میکنه 

پس ممکنه روزی برسه که این روزا در برابرش روزای خوب باشه

چاره‌ای ندارم جز نوشتن وقتی نای حرف زدن برایم نمانده است... اینجا خلوت است می‌نویسم... و گرنه از گفتن غم پرهیز دارم ولی اگر ننویسم قالب تهی می‌کنم...

من همیشه از مواجهه با این روزها می‌ترسیدم،حالا درست وسط آن ایستاده‌ام...

کاش کابوس بود... 

کاش هیج کدام از این روزها نبود... 

قلبم دیگر در سینه‌ام بند نمی‌شود

هر چقدر تلاش می‌کنم خودم را مشغول نگه دارم، جز خیره ماندن به گوشه‌ای نتیجه دیگری عایدم نمی‌شود...

 من عمیق معتقدم گاهی باید در آغوش خدا تا می‌توان گریست... ولی توان گریه هم دیگر ندارم...

آه...

در بهتم هنوز...

صداها از سرم نمی‌افتد و مدام برایم مرور می‌شود...

قلبم هنوز به سختی‌ می‌زند... قرص هم بی فایده بود... 

داشتم فکر می‌کردم دیدم در میان همه روزهای خاکستری و سیاه زندگی، من فقط یک مامن امن سراغ داشتم...

حالا دیگر ندارمش...

اینجا درون سینه من زخم کهنه ایست... که می‌کاهدم مدام

مرا انداخت پشت گوش

پشت پیچِ موهایش

مگر عاشقان کشان دارند

تبعید از این بالاتر

.

.

از این غصه گر بمیرم... رواست...

انگار دیگر رمقی برایم نمانده است... 

باید قدم بزنم بلکن آرام بگیرم ولی جانی ندارم... این بغض باید تمام شود ولی انقدر جلویش را گرفته ام، قهر کرده و دیگر نمی‌آید...

ما این همه بر در و دیوار نکوبیدیم خودمان را که تهش این شود... این همه فشار تحمل نکردیم، اوضاع جسمیمان اینطور بهم بریزد که تهش به این فاجعه برسیم...

مگر نه اینکه و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه... ما خواستیم اینطور نشود ولی گریزی از این مهلکه نبود...

باید بنیشینم یک گوشه.. تک تک حرف‌هایی که برای بقیه می‌گفته ام را هزار باره با خودم بگویم...

فقط نمی‌دانم میتوانم این بار هضم کنم که ما یک مهره‌ام ما را نخواهند کنار میگذارند...

هعی... 

ما رو از خودتون دور نکنید