بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «24سالگی» ثبت شده است

فکر کردن به مرگ خوب است...

این روزها انگار نزدیک‌تر هم شده است...

ذهنم مدام پر از سوال می‌شود...

روزی که نباشم و خبر نبودنم را دیگران بشنوند، چند نفر هستند که واقعا ناراحت می‌شوند...

چه ویژگی از من در ذهنشان می‌ماند... مرا به چه چیزی یاد می‌کنند...

این‌ها به کنار...

اصلا آمدن و نیامدن من به این دنیا تفواتی داشت...

من جوابی برای سوال‌های خدا دارم...

و خب هزار جور فکر دیگر...

و انگار ما ایستاده‌ایم و زمان با شتابی انتقام گونه‌ از کنار ما، می‌گذرد...
انتقام تمام لحظاتی که باید قیام میکردیم و رخوت، ته نشینمان کرد..
.
و وای بر من اگر ۲۴ سالگیم هم تمام شود و شبیه چیزی که فکر می‌کردم نباشم...

سید حسن نصرالله می‌گوید از لوازم حب، اشتیاق است... 

این جمله را باید زندگی کرد...

این شوق در یک مرحله برای کسی است که دوستش داریم...

اما وقتی شوق پای آرمانی باشد رنگ و بو و جنسش متفاوت تر است... 

انگار خون بیشتری در رگ‌ها جاری میکند... خستگی را پوچ می‌کند... ممتنع را سهل میکند و ... 

 

سردار که رفت... هر چند جان و قلب و روح ما راهم انگار برد...

اما بعد از چند سال دوبااره حس میکنم مثل یک نوجوان پرشور، انقلاب را با همه ارمان‌هایش عجیب‌تر از قبل دوست دارم...

دلم می‌خواهد با بانگ رسا بگویم... ما مثل کوه پشت علی ایستاده‌ایم...

شور و شوق این روزهایم را دوست دارم.. کاش بماند... کاش این موتور خاموشم را برای ابد روشن نگه دارد...

 

کسی جز خودم نمیتواند کاری کند...

خودم باید دست به کار شوم و بلند شوم از این رخوت و بی‌حوصلگی... از این فقط تلنبار شدن کارها بر هم...

.

پیش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشم‌هایم نوشته بودم... سرباز این میهن شوم، خون دلِ دشمن شوم ... و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست.. و جای همه آن دغدغه‌ها روزمرگی عبث‌آلود جا خوش کرده است...

.

امروز که این خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد...

با خودم بارها گفتم... سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من چی؟ حتی در راه هستم؟

.

کاش این غم ما را بلند کند...