بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هعی...» ثبت شده است

(این‌ها همه موقت است، پاک می‌کنم.. عجالتا می‌نویسم بلکه راحت‌تر بگذرد زمان)

هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم... که پیام اومد از... 

دوباره صداها تو سرم چرخید... 

میدونی سنگ که نیستیم، بی تفاوت بگذریم... درد داره این روزا... شاید این تصمیم با اینکه شبیه یک مهلکه واقعیه، بهترین تصمیم بود... جلز و ولز کنیم هی که چی بشه؟ 

کاش واقعا به قول اون دوستمون درست شه همه چی... 

کاش ما دووم بیاریم تا اون روز...

هعی... امان از این چرخش بی رحمانه روزگار...

امان از‌خودِ آدمی که با کاراش، هر چی توفیقِ سلب می‌کنه از خودش...

.

راست میگه نویسنده :

غم به جراحت می‌ماند، یکباره می‌آید...

اما رفتنش

التیام یافتنش 

با خداست... 

نه که بشه وضع موجود رو قبول کرد

نه

اما چون زمان هیچ چیزی رو درست نمیکنه و فقط همه چی رو بدتر میکنه 

پس ممکنه روزی برسه که این روزا در برابرش روزای خوب باشه

چاره‌ای ندارم جز نوشتن وقتی نای حرف زدن برایم نمانده است... اینجا خلوت است می‌نویسم... و گرنه از گفتن غم پرهیز دارم ولی اگر ننویسم قالب تهی می‌کنم...

من همیشه از مواجهه با این روزها می‌ترسیدم،حالا درست وسط آن ایستاده‌ام...

کاش کابوس بود... 

کاش هیج کدام از این روزها نبود... 

قلبم دیگر در سینه‌ام بند نمی‌شود

هر چقدر تلاش می‌کنم خودم را مشغول نگه دارم، جز خیره ماندن به گوشه‌ای نتیجه دیگری عایدم نمی‌شود...

 من عمیق معتقدم گاهی باید در آغوش خدا تا می‌توان گریست... ولی توان گریه هم دیگر ندارم...

آه...

در بهتم هنوز...

صداها از سرم نمی‌افتد و مدام برایم مرور می‌شود...

قلبم هنوز به سختی‌ می‌زند... قرص هم بی فایده بود... 

داشتم فکر می‌کردم دیدم در میان همه روزهای خاکستری و سیاه زندگی، من فقط یک مامن امن سراغ داشتم...

حالا دیگر ندارمش...

اینجا درون سینه من زخم کهنه ایست... که می‌کاهدم مدام

انگار دیگر رمقی برایم نمانده است... 

باید قدم بزنم بلکن آرام بگیرم ولی جانی ندارم... این بغض باید تمام شود ولی انقدر جلویش را گرفته ام، قهر کرده و دیگر نمی‌آید...

ما این همه بر در و دیوار نکوبیدیم خودمان را که تهش این شود... این همه فشار تحمل نکردیم، اوضاع جسمیمان اینطور بهم بریزد که تهش به این فاجعه برسیم...

مگر نه اینکه و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه... ما خواستیم اینطور نشود ولی گریزی از این مهلکه نبود...

باید بنیشینم یک گوشه.. تک تک حرف‌هایی که برای بقیه می‌گفته ام را هزار باره با خودم بگویم...

فقط نمی‌دانم میتوانم این بار هضم کنم که ما یک مهره‌ام ما را نخواهند کنار میگذارند...

هعی... 

ما رو از خودتون دور نکنید