بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تبعید» ثبت شده است

با فاصله‌ای امن که اسیب نبینی 

بنشین 

و فقط 

شاهد ویرانی من باش...

این ساعت‌ها که می‌رسد دیگر دل توی دلم نیست... 

مثل سیر و سرکه دلم می‌جوشد...

مثل اسفند روی آتش جلز و ولز می‌کند... 

و انگار تمام زنان همسایه در دلم رخت می‌شورند بسکه دلشوره به جانم می‌افتد.‌‌..

.

شما خودتان رحم کنید به دل ما... 

و ارحم ضعف بدنی... 

بیا و این امتحان را انقدر سخت نکن... 

رحم کن به دل کوچک کم طاقتت ما...

باشد قبول ما باید بزرگ شویم ولی اینطور که شما چیدی پازل این بازی را ما جان میدهیم هزار بار تا بزرگ شویم

ربنا و لا تحملنا ما لا طاقه لنا...

شاید این‌ها امتحان ماست با دستور عشق

ورنه

هرگز رنجش معشوق را

عاشق نخواست...

.

.

قد ضاق صدری... کاش میشد این بغض‌ها... این شکستگی دل، علاج شود...

به قول بزرگواری: پرونده هیچ اتفاقی در ذهن بسته نمی‌شود...

ماجرای تبعید هم همین است... بارها تمام باورهایم را مرور می‌کنم اما باز هم اول خطم... باز هم شعری، حرفی، آدمی میتواند مرا برگرداند به نقطه آغاز این درگیری درونی...

ما خوب نبودیم قبول؟ ولی شما که خوب بلدید خوب و بد درهم بخرید

اینچنین راندن ما رواست؟؟؟

این درد یادگار شماست حتی اگر به حسب خطای خودمان باشد... خودتان مرهم شوید کاش...

یا فارج الهم...

و لاتفرق بینی و بینک...

فکر می‌کردم سختی ماجرا تمام شده است...

زهی خیال باطل

انگار تازه اول مصیبت است..‌. 

هر چه هست همین که از دوست رسیده، همین که الخیر فی ما وقع 

زهر ماجرا را می‌گیرد... 

مثل آدم‌هایی که دارند جان می‌دهند و درست لحظاتی قبل از جان دادن از اول تا آخر زندگیش را می‌بینند.. قبل از اعلام عمومی به دیگران از اول تا اخر این سال‌ها برایم مرور شد... 

روزگار است دیگر... 

مگر عاشق کشان دارند تبعید از این بالاتر...

توان جنگیدن ندارم دیگر خدا رو شکر...

پشت  تلفن خانم فلانی نشسته است به تشریح ماجراها... که حرفش را به من ثابت کند ...

و من هیچ حرفی برای گفتن ندارم... تک جمله می‌گویم.. گاهی می‌خندم و تمام...

حتی غمم نمی‌شود از این اتفاقات... 

این اتفاق خوبیست...

 

از ناله کردن متنفرم و این چند پست اخر همین است

قول میدهم اخرینش باشد... و به زودی همه‌اش پاک شود

جان دادن گاهی امری تدریجی می‌شود... تو ذره ذره با اتفاقات مختلف جانت را میگذاری و می‌روی... 

این وسط اگر دچار جنون هم شده باشی، خودت با دست خودت دامن می‌زنی به این جان دادن... 

اتفاق را که گفتم خودش به غایت خودش برای دل من حکم مصیبت عظمی را داشت و این جنون که چاشنی‌اش شد، دفعات جان دادن را برایم بیشتر کرد... 

آخرین ضریه ممکن را خودم پیش از انکه دیگری بزند.. زدم 

و حالا دیگر تمام شد... 

من هم تمام شدم.‌.. دیدم که تمام شدم... 

بلند می‌شویم روزی... به امید روزنه ای که شاید در این وانفسای زندگی نشانمان دهند...

... یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است...

پایان🙋‍♀️

(این‌ها همه موقت است، پاک می‌کنم.. عجالتا می‌نویسم بلکه راحت‌تر بگذرد زمان)

هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم... که پیام اومد از... 

دوباره صداها تو سرم چرخید... 

میدونی سنگ که نیستیم، بی تفاوت بگذریم... درد داره این روزا... شاید این تصمیم با اینکه شبیه یک مهلکه واقعیه، بهترین تصمیم بود... جلز و ولز کنیم هی که چی بشه؟ 

کاش واقعا به قول اون دوستمون درست شه همه چی... 

کاش ما دووم بیاریم تا اون روز...

هعی... امان از این چرخش بی رحمانه روزگار...

امان از‌خودِ آدمی که با کاراش، هر چی توفیقِ سلب می‌کنه از خودش...

.

راست میگه نویسنده :

غم به جراحت می‌ماند، یکباره می‌آید...

اما رفتنش

التیام یافتنش 

با خداست...