از نهانخانه دلم...
من تو را پیچیدم بین یک زرورق، گذاشتم در نهانخانه دلم و حتی به خود تو هیچنگفتم که چقدر برایم عزیزی... انقدر نگفتم که تو گمان کردی در این مصاف تو سهم بیشتری از دوست داشتن برداشتی و من این خیال تو را انقدر دوست داشتم که هیچ وقت روی آن غلط گیر نگرفتم...
اما سهم من از کنار تو بودن، کم بود و هست... حالا به من گفتهاند برخلاف همه سوالات امتحانی که باید جاهای خالی را پر کرد، من در این امتحان باید جای تو را خالی نگهدارم، باید جای خالیات تو چشمم بزند و فقط با حضور خودت پر شود...
به من گفتهاند دست بکشم از تصویر خودم در کنار تو، و تو را با همین حضور حداقلی، با همینتک و توک جملهها، با همین تماسهایی که سی ثانیه هم نمیشود، با همین دیدارهای هنگام خستگی بپذیرم...
با همه سادگیاش که شبیه شکستن یک قاب است، دلم سوگواری به پا کرده است، یکهو میزند به شانهام، یعنی این خیال و آن یکی رویا را هم پاکش کنم؟ و جواب بلهای که از من میگیرد پیچکی میشود پیچیده به اطراف قلبم، که فشردهاش میکند و راه نفس را سخت میکند...
خلاصه دعا کنید رفیقان خدا به خیر کند...
- ۰۲/۰۵/۲۶