چه بگویم...
دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۳ ب.ظ
یک دوستی داشتیم
جوان بود
مرد خوبی بود... سال ها بود کبدش سرناسازگاری داشت... تا اینکه امانش را برید و ...
4 فرزند داشت.. یک دختر پنجم دبستانی و سه قلوهایی که امسال دوم دبستان بودند...
امروز تمام دردهایش برای همیشه تمام شد...
از ضبح که شنیدم... انگار غربت تمام جانم را گرفته است.... انگار دنیا انداخته باشد تمامان را گوشه رینگ و بزند...
هی بعض قورت دادم.. نفس عمیق کشیدم... شروع کردم به چیدن کلمات که بگویم خدایا ما گناه داریم... ماطفلکی های ضغیف از این همه دیدن غم به تنگ آمده ایم...
خدای قشنگم ما گاهی آنقدر کم می آوریم که یادمان میرود شما خدایی خود را بلدید و مهربان تر از همه مایی...
- ۹۹/۰۷/۲۸