صبح با عجله از خونه زدم بیرون... دیدم چرا کفشم صدا میدا، نگاه کردم دیدم عه دمپایی پامه و با همون دمپایی داشتم میرفتم مهمونی...یاد تو افتادم از خونه مادرجون اومدیم بیایم خونهی ما، تو با اون دمپایی آبی بزرگ ها اومدی، گفتم برو عوض کن، گفتی مادرجون سختشه در رو باز کنه بریم با همینا...
.
امشب برگشتم خونه رفتم به مادرجون سر زدم... داشتم برمیگشتم فکر کردم اگه انقدر دور نبودی، اگه اون سر دنیا نبودی الان، میومدی باهم میرفتیم خونمون...
.
داشتم از سرنوشت رو میدیدم، نغمه شبیه توعه، زیاد. خیلی زیاد..
دلتنگی امون رو برید نتونستم نگاش کنم...
کاش این فاصله تموم بشه👩🏼🦯👩🏼🦯👩🏼🦯