نه که بشه وضع موجود رو قبول کرد
نه
اما چون زمان هیچ چیزی رو درست نمیکنه و فقط همه چی رو بدتر میکنه
پس ممکنه روزی برسه که این روزا در برابرش روزای خوب باشه
- ۰ نظر
- ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۴۱
نه که بشه وضع موجود رو قبول کرد
نه
اما چون زمان هیچ چیزی رو درست نمیکنه و فقط همه چی رو بدتر میکنه
پس ممکنه روزی برسه که این روزا در برابرش روزای خوب باشه
چارهای ندارم جز نوشتن وقتی نای حرف زدن برایم نمانده است... اینجا خلوت است مینویسم... و گرنه از گفتن غم پرهیز دارم ولی اگر ننویسم قالب تهی میکنم...
من همیشه از مواجهه با این روزها میترسیدم،حالا درست وسط آن ایستادهام...
کاش کابوس بود...
کاش هیج کدام از این روزها نبود...
قلبم دیگر در سینهام بند نمیشود
هر چقدر تلاش میکنم خودم را مشغول نگه دارم، جز خیره ماندن به گوشهای نتیجه دیگری عایدم نمیشود...
من عمیق معتقدم گاهی باید در آغوش خدا تا میتوان گریست... ولی توان گریه هم دیگر ندارم...
آه...
در بهتم هنوز...
صداها از سرم نمیافتد و مدام برایم مرور میشود...
قلبم هنوز به سختی میزند... قرص هم بی فایده بود...
داشتم فکر میکردم دیدم در میان همه روزهای خاکستری و سیاه زندگی، من فقط یک مامن امن سراغ داشتم...
حالا دیگر ندارمش...
اینجا درون سینه من زخم کهنه ایست... که میکاهدم مدام
مرا انداخت پشت گوش
پشت پیچِ موهایش
مگر عاشقان کشان دارند
تبعید از این بالاتر
.
.
از این غصه گر بمیرم... رواست...
انگار دیگر رمقی برایم نمانده است...
باید قدم بزنم بلکن آرام بگیرم ولی جانی ندارم... این بغض باید تمام شود ولی انقدر جلویش را گرفته ام، قهر کرده و دیگر نمیآید...
ما این همه بر در و دیوار نکوبیدیم خودمان را که تهش این شود... این همه فشار تحمل نکردیم، اوضاع جسمیمان اینطور بهم بریزد که تهش به این فاجعه برسیم...
مگر نه اینکه و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه... ما خواستیم اینطور نشود ولی گریزی از این مهلکه نبود...
باید بنیشینم یک گوشه.. تک تک حرفهایی که برای بقیه میگفته ام را هزار باره با خودم بگویم...
فقط نمیدانم میتوانم این بار هضم کنم که ما یک مهرهام ما را نخواهند کنار میگذارند...
هعی...
ما رو از خودتون دور نکنید
چند وقت است دارم به در دسترس بودن برای آدمها فکر میکنم...
در جزئیات زندگی خوب خودش را نشان میدهد، کلیات که دیگر جای خود
مثلا فک کن داری شعر میخوانی، شعر انقدر مستت کرده باشد که بخواهی برای کسی بخوانی...
دنبال معنی کلمهای میگردی، حوصله سرو کله زدن با گوگل هم نداشته باشی...
فشار کاری خستهات کرده باشد، بخواهی غر بزنی، یکدفعه ای و بیمقدمه به کسی بگویی تمام شدم
یک خبر خوب برسد بخواهی در لحظه کسی را همراه خودت بکنی
حتی ساده تر از این حرفها
بخواهی عصر چشمهایت را روی هم بذاری، کسی را بخواهی که بیدارت کند...
اولین گزینهای که پیش رویت باشد، او در دسترس ترین است...
کسی که یک حضور لطیف مدام دارد... در تک تک لحظات پابهپای ما میآید از جزء زندگی گرفته تا کل آن کنار ماست...
(اصلا نشانه فاصله گرفتنها گاهی از همین جا شروع میشود که این دردسترس بودنها تغییر میکند...)
بلد باشیم آدم دردسترس کسی باشیم... قدر بدانیم آدمهای دردسترسمان را...
.
من همیشه دلم میخواد در دسترسترینتو باشم💜💜💜
صبح رفتم سر کلاس
چشمهای هیچ کدامشان به قاعده نبود....
حرف داشت...
کمی که گذشت دیدم نه اینطور نمیشود
گفتم میخواهید غر بزنید
شروع کردند انقدر حرف داشتند، که امان نمیدادند یکی حرف بزند بعد دیگری شروع کند...
صدایشان بالا رفته بود خود زنی میکردند...اعصاب درست درمانی هم که ندارند
ته همه حرفهایشان گفتهام بروید حرف بزنید با همه اینها که نام بردید، با آرامش بگویید جواب میدهد...
ولی قطعا حرفم اثر نمیکند وقتی خودم تمام حرفهایم را پشت حنجرهام چال میکنم...
و اگر قرار باشد از ۴آذر اینجا نگویم درش را نیامده باید گل بگیرم🙋♀️
الغرض که ما هیچ نمیدانستیم از گردش روزگار...
تو نمیدانی ادمی که سهمت از شناخت او، فقط لبخندهاییست که بعد هر تلاقی نگاه عمیق بر لب مینشیند...
گردش روزگار او را عزیزترین زندگیت میکند...
مهم این است که کار را بسپاری دست کاردان... خووش در بهترین وقت ممکن، بهترین را میگذارد عمیقترین جای قلبت... خودش نگهش میدارد... خودش مراقب همه چیز هست...
ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست...💜
خب سلام
اینکه این سلام تا تهش برای خودم است یا اینجا ممکن رهگذری پیدا کند را خودم هم نمیدانم و فکری برایش نکرده ام...
اما هر چه هست اینجا را راه انداختم که بنویسم که این جهان کوه است و فعل ما ندا، حالا تو بگو این ندا به معنی حرف زدن نیست همان بازتاب است، اما برای من یعنی کلمه ها...
یعنی حرف های که میپچیند در هزارتوی ذهن، جانت را میگیرند و تو باید جایی داشته باشی که فریادشان بزنی...
و شاید واقعا من روزی دوباره قلم بدست گرفتم...