شد بدل هجران به وصل و داغِ غم دارم هنوز
زخم بِه گردد، ولی مانَد نشانش سالها...
#کاتبی_ترشیزی
- ۰ نظر
- ۰۸ آذر ۰۱ ، ۰۰:۳۹
شد بدل هجران به وصل و داغِ غم دارم هنوز
زخم بِه گردد، ولی مانَد نشانش سالها...
#کاتبی_ترشیزی
تا صبح وقت کمی مانده و برای کلاس سمینار انبوهی کار باید آماده کنم...
بدنم تقریبا خالی کرده است.. انقدر که از خستگی سرم روی تنم نمیماند و من هر بار از پس افتادن ناگهانی سرم، خوابم را قیچی میکنم...
صدایی را درگوشم پخش کرده ام تا کمی هوشیار بمانم... و مدام بلندترش میکنم به گونه ای که انگار برنامه از دست دادن شنواییست.
عصری پس از تماس کسی و دعوتش برای رفتن به پیش یار هشتم، دلتنگی افتاد به جانم... انقدر که حس کردم شبیه دلتنگی شده ام... اما برنامه پیش رو جای خالی برای این دیدار ندارد...
دلتنگی بخش دیگری هم دارد.... دلم برای کوچک 72 سانتی خویش هم تنگ شده.. انقدر که در دیداری که داشتیم میتوانستم اشک شوم اما نشدم...
.
من این خستگیها، این دلتنگیها، این بی وقفه دویدن را عجیب دوست دارم...
طبل صدا دارد چون تو خالی...
این هیاهوی پوچ اینها هم تمام.میشود .غم آوار شده بر دل، از پس این چند ساعت، ما را استوار میکند...
سحر که افتاب بزند این خونها ثمر داده است...
من فقط به انقلاب ۵۷ فکر میکنم... .به روح بلند آقای روحالله که همه را دور خود جمع کرد...
که آرمانش بلند بود... که هیچ ارزشی را ضد ارزش نکرد...
که آغوشش گشود برای هر کس آزاده است..
آقای روح الله ما شرمنده شماییم...
ما اگر هر چه خوبی در انقلاب شما بود را بانگ زده بودیم، حال روزگارمان به سامانتر بود...
نه که بگویم به جایی میرسند این مدعیان آزادی که حتی رسم ازادگی نمیدانند.. نه اما دلمان گرفته از غربت.. از این روضهها که به تصویر کشیده شده است در شهر... از لاله دمیده بر خون جوانان وطن...
آقای امام روحالله ما دلمان به تنگ آمده از این غربت هر چند زیر لب زمزمه میکنیم و نرید انمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعهلم الوارثین...
سمر، روحیه حساسی داشت و هیچ وقت از احساس درونش نمیگفت.. من همیشه با سنا ساعتها حرف داشتم بگویم ولی سمر بیشتر نگاه میکرد..
شنیده بودن از پس وقایع این روزها، حال سمر خوب نیست و مدتیست با کسی کلامی نگفته است...
دیشب دلتنگی کلافهام کرد و برایشان نوشتم و امروز جواب دریافت شد...
وسط گفته طولانیاش که میشد اشک در چشم حلقه بزند... نوشته بود ما باز میگردیم به ایران وقتی از دست این نظام خلاص شود، البته که جمله بسیار ادبی بود و جای بررسی داره که اونجا کلاس ادبیات فارسی میرن که دایره لغاتش ایطو شده، اما به هر حال فهمیدم چقدر ذهنشون خراب شده نسبت به وضعیت کشور. چقدر اوضاع رو رسانههاشون خراب به تصویر کشیدن...
غمم شد... همین
پ.ن: نوشته بود از این حکومت کودک کش جنایتکار خلاص شید، ما میایم ایران اون وقت..
دیگه منم کنترل کردم خودمو و نگفتم که یک اینجا اسراییل نیست دو تا شما بیاید ما اومدیم کاخ سفید رو حسینیه کردیم😎
وسط این روزهای شلوغِ نفس گیر ِ تمام کردن پایان نامه، دلتنگی شما دوتا خیمه زده است روی قلبم...
شما تکههای قلب منید که حالا بینمان کیلومترها فاصله است و این فقط ظاهر قضیه است...
شما در لحظات من هستید... وقتی کسی را میبینم که مویش تاب دارد... وقتی از چیزی خندهام میگیرد، صدای خنده شما در گوشم میپیچد... وقتی در مهمانی هستیم و جا دارد رزومه تک تک افردا را پنهانی بررسی کنیم،در خیال من هستید...
وقتی از خانه مادربزرگ برمیگردم با مرور روزهایی که باهم برمیگشتیم...
وقتی بیرون میخواهم بروم و دمپایی به پا دارم، به یادآن بار که همراه سنا تا خانه را با آن دمپایی های بزرگ آبی طی کردیم، میافتم...
بعد که از دلتنگی بغض گلویم را میگیرد یاد آن باری میافتم که از رفتنتان دوماه گذشته بود و من تازه با سمر توانسنه بودم حرف بزنم، و فقط بغض بودیم و گریه...
از حال ما بخواهید ملالی نیست جز دوری، جز دلتنگی برای دیدن روی ماهتان، شنیدن صدایتان و در آغوش کشیدنتان...
دوستان دارم و دوست داشتنتان در عمیقترین جای قلبم است...
بخش بزرگ قلبم،طفلم را سپردهام به بزرگترها و سهمم از مادری برایش خواباندن در آخر شب است و دلتنگی...
خودم را محصور کردم به رویارویی چندین ساعته با لپتاب...
.
خستگی را در آغوش گرفتم و میدوم...
بخشی از نورونهای مغزم کرکره را پایین کشیدهاند و برگشتهاند به خانهیشان.
عدهای دیگر مرام گذاشتهاند ماندهاند پای کار و تلاش میکنند خم به ابروی من نیاید و دوام بیاورم...
معدهام لب از شکایت بسته و تن به معاملهای عجیب داده، حذف غذا جهت سنگین نشدن و خوردن پیاپی انواع کافئین...
چشمهایم انگار یادشان رفته باشد نگاه مدام به لپتاب میسوزاندشان، ۴۸ ساعت است مشغول تماشای یادداشتهای رو صفحهاند... و افق پیش رویشان حداقل ۱۲ ساعت دیگر جای تماشا دارد...
جهت دمیده شدن روح در جانم، گوشی را گذاشتم دم گوشم و کسی میخواند: «هنوزم که هنوزه خیلی دوست دارم...امام حسینِ من»
اخرین تلاشهاست برای به ثمر نشاندن زحمت این چند سالم... دویدن دوست داشتنیست، آنقدر که از حالا دلتنگی این روزها را دارم مزه مزه میکنم...