کاش انقدر بودی که...
کاش پررنگتر میشدی...
که
حالا دوباره اینجوری ترس نریزه به تموم جونم...
هوف بسیار
.
.
بودی اما خلأت حس میشد
- ۰ نظر
- ۲۷ دی ۹۸ ، ۲۳:۳۴
کاش انقدر بودی که...
کاش پررنگتر میشدی...
که
حالا دوباره اینجوری ترس نریزه به تموم جونم...
هوف بسیار
.
.
بودی اما خلأت حس میشد
سید حسن نصرالله میگوید از لوازم حب، اشتیاق است...
این جمله را باید زندگی کرد...
این شوق در یک مرحله برای کسی است که دوستش داریم...
اما وقتی شوق پای آرمانی باشد رنگ و بو و جنسش متفاوت تر است...
انگار خون بیشتری در رگها جاری میکند... خستگی را پوچ میکند... ممتنع را سهل میکند و ...
سردار که رفت... هر چند جان و قلب و روح ما راهم انگار برد...
اما بعد از چند سال دوبااره حس میکنم مثل یک نوجوان پرشور، انقلاب را با همه ارمانهایش عجیبتر از قبل دوست دارم...
دلم میخواهد با بانگ رسا بگویم... ما مثل کوه پشت علی ایستادهایم...
شور و شوق این روزهایم را دوست دارم.. کاش بماند... کاش این موتور خاموشم را برای ابد روشن نگه دارد...
کلمهها.. حرفها... نگاهها... حتی تن صدا...
بار دارن...
نمیشه هر جور که خواستیم باشیم... بعد تهش بگیم ببخشید...
باشه من میفهمم ببخشید رو... دلم وقتی گرفته باشه نمیگیره این وسط ببخشید چیه
همهی این غم و مصیبت سردار
ما رو شبیه یک خانواده کرد...
همه کنار هم گریستیم... قلبمان در هم شکست... و از سر بغض رساتر و با ایمانتر از قبل مرگ بر آمریکا گفتیم...
این که اصل ماجراست اما این غم یک حاشیه داشت
به حکم اینکه مصیبت دلها را بهم نزدیک میکند...
من بعد از مدتها
با کسی که از عزیزترینهایم بود و از سر دل گرفتگی و بیشتر از سر لجاجت حرف نمیزدم و نمیزد..
شکستیم فاصله گزاف افتاده را...
یکی باید در گوشمون مدام زمزمه زمزمه کنه
جنگه
جنگه
پاشو... وقت خستگی نیست... باید دوید.. باید ایستاد... باید موند وسط میدون...
بگه
واستادیم وسط تنگه احد...
همون قدر حساس... همون قدر حیاتی...
این ساعتها که میرسد دیگر دل توی دلم نیست...
مثل سیر و سرکه دلم میجوشد...
مثل اسفند روی آتش جلز و ولز میکند...
و انگار تمام زنان همسایه در دلم رخت میشورند بسکه دلشوره به جانم میافتد...
.
شما خودتان رحم کنید به دل ما...
و ارحم ضعف بدنی...
بیا و این امتحان را انقدر سخت نکن...
رحم کن به دل کوچک کم طاقتت ما...
باشد قبول ما باید بزرگ شویم ولی اینطور که شما چیدی پازل این بازی را ما جان میدهیم هزار بار تا بزرگ شویم
خدایا
ما رو جزء کسایی قرار بده که حتی مماتمون هم تو عالم اثر بذاره...
کسی جز خودم نمیتواند کاری کند...
خودم باید دست به کار شوم و بلند شوم از این رخوت و بیحوصلگی... از این فقط تلنبار شدن کارها بر هم...
.
پیش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشمهایم نوشته بودم... سرباز این میهن شوم، خون دلِ دشمن شوم ... و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست.. و جای همه آن دغدغهها روزمرگی عبثآلود جا خوش کرده است...
.
امروز که این خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد...
با خودم بارها گفتم... سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من چی؟ حتی در راه هستم؟
.
کاش این غم ما را بلند کند...