بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

ربنا و لا تحملنا ما لا طاقه لنا...

الان وقت عزاداریست

باید گریست

ضجه زد و مویه کرد...

برای این قلب‌هایی که نمی‌خواهد این غم را باور کرد باید روضه خواند‌..

باید نشست قران خواند و مرور کرد تمام باورهایمان را که خون شهید بی اثر نیست

باور کرد که ما مرده‌ایم و او زنده تر از همه‌ی ماست... 

.

کاش ماهم قدر شما مفید باشیم برای این انقلاب...

دلتنگی نقطه ضعف من است...

نقطه‌ای که به راحتی می‌تواند مرا از پای دربیاورد...و تمام روز مرا خیره و کلافه به نقطه‌ای میخکوب کند...

وقتی کسی که باید باشد نیست... وقتی صدای خنده کسی که دوستش داری به گوشت نمیرسد... دلتنگی وبال روحم میوشد...

دلتنگی از پیچیده‌ترین حس‌هایی است که آدمی تجربه میکند...

.

میدونی من همش دلم برای تو تنگه؟💜

 

 

مداح با صدایی که نایی برایش نمانده و از عمق دلش می‌آید می‌خواند.‌..

تو این دنیا

من تو رو دارم...

بهت خیلی

خیلییی بدهکارم...

بذار عالم همه بدونن من... دوست دارم...

کمم اما

عاشقت هستم...بهت خیلیی خیلییی وابستم...

به غیر از تو، من کی رو دارم

دوست دارم...

.

قبلا هم پرسیده بودم آیا ما را هم با همه خطاهایمان به اندازه علی اکبرتان دوست دارید؟

شما گفتید لقد خلقنا الانسان فی کبد

ما شنیدیم لقد خلقنا الانسان فی کبد

اما گاهی نفس میکیشیم این لقد خلقتا الانسان فی کبد را...

گله‌ای هم نیست...

شما گفته بودید...

ماهم پذیرفته ایم از سر دوست داشتن است... 

 

ما برای رها شدن از این‌حجم کار عقب مانده 

نیازی به تعطیلی مدرسه نداشتیم که اگر داشتیم باید امروز تمام کارها تیک میخورد نه اینکه چنین گوریده شود...

ما به یک ساعتی آرنورد احتیاج داشتیم

گوشی خاموش

قطعی اینترنت 

تا بلکن تمام شود این همه کار عقب افتاده که فقط اعصاب و روانمان را مخدوش کرده است و در عمل حتی لحظه‌ای پایش نمینشینیم که مبادا کم شود از حجمشان...

دیوانه‌ایم ما...

و ما باید قبول کنیم

بعضی لحظات نمی‌گذرند... 

بعضی‌ اوقات قلب در سینه بند نمی‌شود...

گاهی توان جنگیدن نیست... 

بشر است دیگر... یک موجود دوپا که گاهی نمیکشد... کم ‌می‌آورد... 

توان هضم تلخی‌های پشت هم همیشگی را ندارد... 

گاهی یادش میرود خدا نگاهش میکند... بغلش میکند... حرفش را می‌شنود..‌

اصلا همه این رنج‌ها هدیه اوست...

آنقدر یادش میرود که نفسش تنگ میشود... 

شاید این‌ها امتحان ماست با دستور عشق

ورنه

هرگز رنجش معشوق را

عاشق نخواست...

.

.

قد ضاق صدری... کاش میشد این بغض‌ها... این شکستگی دل، علاج شود...

مثل همیشه بزرگی کن 

اگه که من جوونی کردم

دل بیقراره

ولی همیشه یه نفر هوامو داره

هر چی که باشم

مگه میشه امام رضا تنهام بذاره...

به قول بزرگواری: پرونده هیچ اتفاقی در ذهن بسته نمی‌شود...

ماجرای تبعید هم همین است... بارها تمام باورهایم را مرور می‌کنم اما باز هم اول خطم... باز هم شعری، حرفی، آدمی میتواند مرا برگرداند به نقطه آغاز این درگیری درونی...

ما خوب نبودیم قبول؟ ولی شما که خوب بلدید خوب و بد درهم بخرید

اینچنین راندن ما رواست؟؟؟

این درد یادگار شماست حتی اگر به حسب خطای خودمان باشد... خودتان مرهم شوید کاش...

یا فارج الهم...

و لاتفرق بینی و بینک...