بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بعضی وقت‌ها فکر میکنم من آدم روزهای سخت نیستم
همین که شروع میکند ساز ناکوک زدن، من جا میزنم...
اینکه بایستم به سرانجام برسانم... راه و چاه پیدا کنم...
این ها را انگار هنوز یاد نگرفته ام...
حاشیه امن راه رفتن، یه کار را به سر مقصد رساندن و بعد کار دیگری را شروع کردن را بیشتر دوست دارم، حتی اگر معتقد باشم وقتی سرم شلوغ است بهتر کار می‌کنم...
اما آدمش نیستم...
من آدم پاسخ دادن به این همه توقع نیستم...
هشتگ نفس میکشیم خلق الانسان ضعیفا را
باشد که قوی شویم از پس این روزها
خدایا
عنایتی کن بعضی وقت‌ها اینطور نشیم که ۲۴ ساعت کممون باشه، از اون طرف گاهی از ۲۴ ساعت ۱۴ ساعتشم بکارمون نیاد خیلی
خدایا خودت ما رو همه جوره به راه راست خدایت کن
حقیقتا گاهی باورم میشه آستانه تحملم برای یکی دو نفر در دنیا تعریف باشه و برای بقیه ادم ها اعصابی ندارم رسما
نفر دوم هم مطمئن نیستم.اولی رو مطمئنم ولی 💜
اینجا میگم و میرم
واقعا با اقایون همکاری کردن
سخته
تفاوت ذهن ها خودش رو نشون میده
زمان برای خدنم ها طور دیگری میگذره برای اقایون جور دیگر
قرار گذاشتن سر قرار موندم هم متفاوت میشه معنیش
تقریبا دو ماه مانده تا ۲۴ سالگیم تمام شود...
این دوماه را کمی جدی تر و سخت تر باید گرفت...
وقت کم است، کار بسیار...
الغرض التماس دعا
اینطور هم نیست که همه حرف‌های ما به اجابت نزدیک نباشد
نه خیر...
به عنوان مثال دیشب داشتم فکر میکردم چقدر وقت‌هایی که سرم شلوغ است را دوست دارم
مثلا ان هفته ای که شب‌ها به زور سه ساعت وقت برای خواب پیدا میکردم
چقدر این سبک زندگی پرکار برایم جذاب است...
با این خیال ها سر میکردیم که صبح استاد عزیزی تماس گرفتن
و لیستی از کارها برایمان ردیف کردند
این‌ها را گذاشتیم تنگ کارهای قبلیمان...
دیدیم که بله... مجدد داریم میرسیم به چیزی که میخواستیم
میدونی بعضی غم‌ها
میان که بمونن
یه جا پیدا میکنند کنج قلب ما و میشن یه مهمون ناخوانده که باید یاد بگیریمش... بپذیرمش و با بودنش تا کنیم...

بعضی وقت‌ها فکر میکنم
من چقدر کوچکم برای تحمل این غم... برای سر و کله زدن باهش... برای اینکه بدانم هست و با بودنش زندگی کنم...
سخت می‌شود بعضی روزها.. نفس گیر ... جانکاه..‌

.
آخدایا آن گشایش بعد از  یُسر کجاست؟؟
آن آرامش بعد از طوفان کی میرسد؟؟
خدایا بگذرون این روزها رو زودتر...

رنگ بزن بر لب این خنده دل‌مرده من...
بگذارید به حساب کم طاقتی...
اینکه ما هر چقدر بزرگ شویم، دهگان و یکان سنمان زیاد شود...
باز در برخی خواسته‌هایمان می‌شویم کودکی ۴، ۵ ساله که پا می‌کوبیم روی زمین...
شما خودتان گفتید لایُبرِمُهُ الحاحُ المُلِّحین...در جوشن کبیر، همان آخرهایش که ما ۹۹۰ و خرده‌ای دفعه شما را صدا کردیم و فکری شدیم نکند اذیتتان کنیم، ناگهان این اسم مثل آب روی آتش می‌شود که نه... شما بیشتر از این حرف‌ها ما رو دوست دارید...
این پاکوبیدن روی زمین‌های ما...
این بچگانه خواهش کردنمان...
این‌ها همه برای شما که خدایید دشوار نیست... اصلا چه بسا دوست داشتنی هم باشد...
ما هم گله نداریم از این نشدن، فقط دعایمان همان هست...
تا کی شما به اجابتش نزدیک کنید...
به هر حال باز می‌گوییم ما شما را داریم و این امیدمان به داشتنتان دلگرممان می‌کند