بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

خدایا 

برای تو که سخت نیست معجزه کنی

حالا نه که معجزه، اما این گره را باز کن... 

برای من هنوز گره است و حل نشده...

ما ایمان داریم به شما
به خدایی شما قسم ایمان داریم...
در حادثه‌ها میشکنیم
زیر بار علت و معلول زندگی گیج و گنگ کمر خم میکنیم
اما ایمان داریم
اگر این ایمان نباشد
در آن اوج بلا و استیصال چه کار میتوانیم بکنیم
به که پناه ببریم
به چه دلخوش کنیم
اگر یادمان نباشد که خدایی تو هست
اگر یادمان رفته باشد که شما هر لحظه مراقبی، اصلا خودت کافی هستی برای ما...
ما اگر ندانیم تو مهربانی با ما، در این باسا وضراء زندگی، چگونه سراپا می‌مانیم....

ما باورت داریم... خودت کمک کنیم بگذریم از دل این روزها...
فردا آخرین روز از اولین سالیست که رخت معلمی بر تن کرده‌ام و درس می‌دهم...
همین دیروز بود که نمی‌دانستم اسمشان را... اینکه بالاخره یاد میگیرمشان.. از پسشان برمی آیم... و حالا که خم و چم اکثرشان را می‌دانم.. حتی این مدت تلاش کردم از صدایشان بفهمم چگونه‌اند... باید خدا حافظی کنم...
چقدر دلم برای ششمی‌ها تنگ می‌شود😭😭😭

خدابا رسما به کرم خودت
بعد از ماه مبارکی ساعت بدن ما رو درست کن🤦🏻‍♀️

یحتمل هر کدام ما که گوشه‌ای از این رینگ ایستاده بودیم و تلاش می‌کردیم برای پیروزی و به خیر شدن ماجرا ...

بعد ازز خوابیدن طوفان، در این شب‌ها بخشی از دعایمان برگردد به آن روزگار که حتی گمانش را هم نمی‌کردیم... 

بعد داشتم فکر می‌کردیم، دعاهای ما چقدر در راستای هم است... یا چقدر هر دعا، دعای دیگر را خنثی می‌کند... 

اصلا دعایی این وسط خنثی می‌شود؟ 

بین این همه دعا که مطمئنا هر کدام متفاوت از دیگریست... انقدر که در تضاد باهم می‌تواند باشد...

خدا کدام یک را به اجابت نزدیک می‌کند...

کدام یک را من حیث لایحتسب به واقعیت می‌رساند ؟

به برکت این روزها قشنگت قسم
لال شم اگر گلایه داشته باشم
ولی ما خسته ایم آخدا
خودت توان بده بهمون
من در زندگی ام یک خوشبختی بزرگ داشتم...
بزرگ به وسعت آنکه اگر جایی می‌شکستم، می‌توانستم دلخوش کنم که جایی، وقتی برای نفس کشیدن هست...
اما از دست دادمش... نمی.دانم در این سالی که گذشت چه کردم که روزگارم اینچنین ورق برگرداند... البته که ما سراسر تقصیریم....
شب‌های قدر پارسال کم خواستیم... کم گفتیم کم ما را زیاد کنید... یحتمل جا انداختیم بگوییم که آنچه به خوبانت می‌دهی به ماهم بده...
و آه از این همه حسرت....

برای گذران زندگی

باید بندباز قهاری باشی... روی مرز خوف و رجا راه بری... نه فقط نسبت به خدا، نه خوف و رجا تو خط به خط زندگی ما هست... تو فردایی که نمیدونیم‌خوشحال باشیم از اینکه میاد یا غمگین از اومدنش... 

 

هر اتفاق رو ، از هزار زاویه میشه بهش نگاه کرد....
هر بار ازش یه قصه گفت
یه نتیجه گرفت...
حالا تهش آخدادشما کدوم زاویه رو میپیندی سوالیه که تا جوابش رو پیدا کنیم قطعا مجنون‌ شدیم
ولی خداییش دوست داریم آخدا
یه علامت سوال بزرگ گوشه ذهنم قرار گرفته...
اتفاقات، صداها، جنگیدن‌ها مدام مرور می‌شود...
هر بار یک جواب پیدا می‌کنم، بعد دست می‌کشم بر دلم که ببین چه خوب شد...
کمی آرام میگیرد، نق و نوقش را کم می‌کند اما دوام نمی‌آورد و دوباره...
بین همه جواب‌ها، یکی هست که بیشتر راضی‌اش می‌کند
"اگر حکم، حکم خداست... اگر او از همه بیشتر بنده‌هایش را دوست دارد... اگر او حواسش بیشتر از همه جمع است...
پس یقینا کله خیر... پس در دل این غصه‌ها خیر هست..."
بعد که این‌ها را می‌شنود شبیه دریایی میشود که یک طوفان را رد کرده... خودش را بارها به ساحل کوفته ولی دیگر آرام گرفته...