بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

خدایا واقعا راهی نیست یه کاری کنی شر این کرونا از سرمون کم بشه...
حقیقتا بسه دیگه🤦🏻‍♀️
امدم کسی را بیابم و حرفی با او بزنم که یک لحظه ناغافل سرم را گذاشتم روی شانه‌ات
یکهو مزه‌اش نشست زیر زیر زبانم که چه نقطه امنی...:)

یک جور دلتنگی لانه کرده کنج دلم از همه‌ی آن‌ها که دوستشان دارم ....

پرسه میزنم میان نشانه‌های بودنشان، به مرور صدایی، عکسی، خاطره‌ای، حرفی...

خوبی دنیای دیگر همین است که فاصله آنجا بی معناست 😊

غم فقط کنج دل لانه نمی‌کند... 

می‌ریزد به رگ‌های آدمی و بعد شره می‌کند به همه  بدن... 

انگار لشکریست با فرمانده‌ای همیشه فاتح از جنس مغول‌ها که تا همه جا را ویران نکند... 

و پیروزی را از آن خود نکند و به زانو درآمدن را سهم تو... آرام نمی‌گیرد

در این میان ماندن سرپای، دوام زندگی سخت می‌شود اما باید بشود...

قبل‌تر‌ها دوام حال خوب بیشتر بود... وقتی سرمست میشدی، وقتی از ذوق روی نوک انگشتانت راه می‌رفتی،همان موقع که حس میکردی انگار دوباره خون به رگ‌هایت جاری شده، رنگ پاشیده اند به دنیا باز

زمان انگار بیشتر کش می‌آمد... کنح قلب جای عمیق تری داشت و بیشتر جا خوش میکرد تا رسیدن غمی و از پا افتادن دیگری به هر میزانی

اما حالا نه

زود تموم میشود، به خودت می‌آیی حتی ته دیگش هم نمانده... همه اش را برده‌اند ، هر کس و هر چیز به سرعت... 

زندگی در این عصر پراتفاق و پرسرعت‌ هم توانی مضاعف می‌خواهد وقتی مضاعف که خود صاحبش بدهد

شبیه کسی که انگار آخرین رمق هایش را جمع کرده تا بماند وسط رینگ ولو ناچار باشد، به گوشه رینگ برود و ...
شبیه ته نشین شدن وقتی نسبت حلال و حل شونده تناسبی ندارد و از حل شونده مقدار زیادی ته نشین می‌شود... یا حتی مثلا دما یا هر متغیر دیگری تغییر کرده باشد و باز نسبت ها عوض شده و دوباره ته نشینی...
شبیه مقاومت کردن در برابر خوردن دارویی تلخ که بی اختیار می‌خوارنندت و تلخی اش فزون شده است از سر آنکه دارو اشتباهی است و تو هر چه می‌گویی کسی زیر بار نمی‌رود و...
شبیه گیجی خواب بدموقع که از سرخستگی مفرط به خواب رفته باشی، بعد بیدار که می‌شوی ندانی کِی است و درود بفرستی بر روان پاکت که کاش مقاومت می‌کردی و روی زهر خواب، زهری چنین نمینشاندی ...
شبیه وقتی که نه صدا به کسی می‌رسد نه میخواهی که صدایت به کسی برسد... چیزی به مثابه مظلوم نمایی انگار که با دست پیش میکشی با پا پس..
الغرض جمع این همه حال غریب و گاه بیگانه، روزگار عجیبی را ساخته...

خستگی بی حاصل گاه، تاب زیستن را از آدم می‌گیرد...
این درد را کجا باید فریاد زد که تو مملکت اسلامی، تولید محتوای درباره معارف اسلامی برای بچه ها نداریم. کجا گریبان چاک بدهیم... کجا این غصه رو بگیم...
کاش‌یه عده پشان یه کاری بکنن
خدایا شما که اکثر صفت های خوبت رو به بندهاتون دادید این ویژگی ولاسنه لانوم رو هم کاش میدادید...
دکمه ورود به اسکای را که میزنم... اسمشان تک به تک که می‌آید پایین اسمم می‌نشیند.. شروع می‌کنم به سلام و احوال پرسی... کلاس 7 ونیم شروع می‌شود و قاعدتا نبود جبری شبیه نشستن پشت نیمکت‌های مدرسه، در کنار هوای سرد این روزها، از تخت دل کندن را برایشان سخت کند و حداقل چند دقیقه‌ای از کلاس را از زیر پتو همراه باشند...
برای همین باید بلندشان کرد. اگر زورم رسید به ورزشی و اگر هم نه به همین که صبحانه خوردید؟ اگر نه بدویید لقمه ای، چایی کنار دستتان بگذارید قند خونتان تنظیم شود...
طفلکی‌های محصور در پشت مانیتور‌ها...
نوبت که می‌رسد به شروع درس، چشم میبندم و تک تکشان را مقابل تصور میکنم...
کاش روزگار انقدر غریب نبود...
که سهممان از هم فقط خیال بودن آدم‌ها باشد...
کاش برسد روزی که بیایند مدرسه، بی واهمه دستشان را بگیرم باهم بدوییم و سیر بخندیم در این روزگار که گاه خنده هم سخت است...
کاش میشد چشم هایشان را دید... لاقل بفهمیم این چشم ها میتوانند درس گوش بدهند یا رها کنیم این چارچوب ها را.. این مثل ماشین درس دادنمان، مثل ماشین تکلیف نوشتنشان را...
کاش روزگار جور دیگری بچرخد... گناه دارند این طفلک های مظلومم...