بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

در مرز و بومی که پشتوانه فرهنگی آن، حافظ و سعدی است...
نباید ترانه سرای آن بگوید
"یه لبخند بده، میخوایم انقد جیغ بزنیم برق بره"
کار شاعر به کجا رسیده که چنین مهمل بافته
گوش ما چقدر تباهی شنیده که این‌ها را تاب می‌آورند...
گفتم خبرت
از دلِ من هست
که چون شد؟

گفتا
که چرا نیست؟
جفا کردم
و خون شد!

آرزوهای بزرگ دم دستی نیستند... 

بلند بالایند... خوش می‌رقصند در دوردست... 

 خیال داشتنشان هم عجیب حال آدم را خوب میکند... اما تا رسیدن بهشان زحمت بسیار، تحمل رنج ها لازم است

از چالش‌های حیات
جدال عقل مصلحت اندیش و دل بی قرار است...
دل مثل خردسالی پامیکوبد و عقل هزار و یک برهان میچیند...
کاش منطق عقل و دل یکی بود.
دل مانده و دل واپسیم
وای از خیال بی کسی...
همیشه کسی هست...
اما درست ، در لحظه‌هایی که نیاز به بودن کسی بیشتر از همیشه حس می‌شود... یک خلوتی تمام آدم را فرا می‌گیرد...
انگار خدا خواسته باشد آن لحظه فقط خودش را داشته باشی، همه را کنار می‌کشد تا فقط تو بمانی و خودش...
دین کجای زندگی‌‌ما حضور دارد؟
کجای جامعه ما شبیه جامعه ایست که افرادش مسلمانند
ما چقدر دین را درست فهمیدیم
چقدر زیبایی های ان را شناخته ایم و به دیگران گفته ایم...
برای جهانی شدنش چه کردیم

تفاوت عمده ما بانسل قبلمان شوقمان به زندگی است...
ما شوقمان را گم کرده ایم. بین یک مشت تکنولوژی و امکانات اسیر شده ایم و انگار هیچ چیز ته دلمان را عمیقا شاد نمی کند.... کمتر کاری را با شوق انجام میدهیم...
اما پای خاطرات مادربزرگ که مینشینم شوق و دوق زندگی کردنش را در خط به خط زندگی اش میتوان دید... از صبح به صبح صاف کردن کرسی گرفته تا بزرگ کردن 6 تا بچه اش... مهمانداری کردن هایش و همه چی..
حتی حالا که نتیجه دارد... آنقدر که حوصله سر وکله زدن با این کولوچه ها را دارد جوان تر هایش ندارد.

دنیا جای غریبست و به گمان من مادر که نباشد طعم غربتش تلخ تر می‌شود. 

برای دل این رفیق ما که به تازگی مادرش را از دست داده فاتحه‌ای بخوانید. 

اینجا خاک گرفته است
مثل هر مای دیگری که برمیگزینمش تا در ان بنویسیم
از سر قهر و دعوای همیشگی با قلم
از جهت گرداب روزگار که هزار و یک کار وقت ادمی را میگیرد جز انچه محبوبش است
باشد که باز قلم بدست بگیریم که نوشتن مایه حیات است...