بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر...
سپس رها کن و برگرد
من نمی‌آیم...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۳۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۰۳:۳۵

حال خوش چندان در رگ‌هایم جاری بود که انگار دوباره اسفند ۹۵ را زیست می‌کنم... روحم را پرواز داده بود به همان حوالی... همان قدر لطیف... 

در کنارش غم طوری توی سینه‌ام جولان می‌دهد که انگار جایش را با قلبم عوض کرده است و این غم است که مدام به استخوان‌های قفسه سینه‌ام می‌کوبد... و بعد برای آنکه خیالش راحت شود که من حضورش را فهمیده‌ام خودش را مبدل به اشک کرده است و باریدن گرفته... بارانی بی امان

چقدر غم و شادی دنیا بهم گره خورده‌اند... چقدر گاهی فهمیدن اینکه خدا چرا ما را با نقاط ضعفمان در شدیدترین حالت امتحان می‌کند سخت است... 

میان این غم، چقدر التیام بخش است که ما صاحبی داریم و او به فکر ماست... 

چقدر اندازه‌ی بودن چیز مهمی‌ست
ما همان قدر که کمبودمان و حتی نبودمان برای عزیزانمان آسیب است... بعضی وقت‌ها حضور بیش از حدمان هم ضربه زننده است... 

حضور دائمی فقط از آن خداست... باید این فرصت خلوت و تنها شدن و در آغوش خدا ماندن را به دیگران بدهیم... خدا بیشتر از ما مراقب است... 

دلم هزار تکه است... و هر تکه را غوغاییست

یک تکه دلتنگ کنج صحن انقلاب است... یک تکه دلشوره امانش را بریده، تکه دیگری را عذاب وجدان بلعیده...آن تکه اخم کرده و سر جنگ دارد، مدام دنبال مقصر است برای هرچه که سهمش از زندگیست... یکی دیگر واهمه دارد از روزهای پیش رو... و ..‌. یک تکه توکلش را گم کرده...

خیالم گریز پا است و یکجا بند نمی‌شود...

هنوز به مقصدی نرسیده، عزم مقصد دیگر می‌کند... یکبار تا دور دست‌هاسفر می‌کند، می‌رود آن قاره دور... بار دیگر زمان را جابجا می‌کند تا صدای خنده‌های کسانی که دوستشان دارم را به وضوح بشنود...بعد وسط سرخوشی شنیدن صدای خنده‌ها، باریدنش می‌گیرد...

پاهایم قرار ندارند و به اندازه یک خیابان ولیعصر از پایان تا آغاز نیاز به قدم زدن دارند... تو گویی روحم است که سر پرواز دارد...

.

کاش یک حضرت ابراهیمی دوباره برود بر بلندای کوهی و بپرسد رب ارنی کیف تحیی الموتی...
و خدا بگوید تو صدایش کن زنده کردنش با من...
بعد با نوای آسمانی‌اش مرا صدا بزند تا تکه‌هایم از اکناف خودشان را جمع کنند... 

از پس صدای روح بخشش، حیات بدمد در تک تک سلول‌هایم... غبار بروبد.. شوق جان تازه بگیرد... 

آقای امام حسین

 شما ابراهیم زندگی ما باش... صدایمان کن...

 

طبیبم داده پیغامم:
بیا
دارویت آماده است

از آن شرمی که دارم
از رخ عطار میترسم!

قلبم به قاعده کار نمی‌کند... خسته است و تقلایش برای ادامه دادن ضرب آهنگ تپیدنش را بیشتر کرده...
نفس که میکشم درد تمام قفسه سینه ام را می‌گیرد...
چشم‌هایم به سوزش افتاده اند...
روحم اما «نمیدانم اطلاعی ندارم»... فقط میفهمم که دارد تمام تلاشش را می‌کند به هیچ چیز جز کار فکر نکند... مثل اینکه طفل خود را در روز کمتر از نیم ساعت میبنم..

باید تکه‌های خود را از گوشه وکنار جمع کنم... در گوششان زمزمه کنم دویدن‌های اخر است... دوام بیاورید...
ذهنم را یکجا مستقر کنم... به فرشته دعا بسپارم کارم را در آسمان‌ها پیگیری کند بلکه قفلش باز شود..خطوات شیطان را دور بزنم و مصمم کار کنم...

به خودم وعده بدهم این پیچ آخر را که بگذارنیم میتوانیم به نزدیک شدن لحظه دیدار با انیس النفوس بیشتر فکر کنیم...
آری .. وعده رهایی بخشی‌ست در این لحظات نفس گیر

کاش می‌تونستم یهت بگم
امشب که صدات رو شنیدم و خسته بودی از دلهره تمام این مدت، از اینکه فردا چی قراره بشنوید، چی به دلم گذشت...
کاش میدونستی دلشوره‌های آبان تا الانت، چقدر بخشی از قلبم را به درد میاره...
کاش میشد گفت اینکه نیستم کنارت، چه بغص گلوگیریه... چه رنج عمیقیه...
کاش انقدر فاصله بی رحم نبود... کاش روزگار اینطور نچرخیده بود...

خدایا
برای تمام لحظاتی که غم مانند مردابی من را اسیر خود می‌کند
ترس، تمامم را فرا می‌گیرد
قرار از جانم می‌رود و دلم رختشور خانه‌ای می‌شود...

صداها در هزارتوی ذهن  مدام گم میشود و راهی یافت نمی‌شود... 

برای تمام این لحظات من را ببخش

که یادم رفت است شما با سط الیدین بالرحمی... فارج الهمی،کاشف الکربی...مونسی در وحشت‌هایم... دلیل المتحیرینی... منتهی کل شکوایی

که شما همه غایت دلِ منی...