بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

کاش یکی بیاید دست مرا بگیرد از گرداب ابهامی که در آن غوطه ورم نجات بدهد...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۹

ما محرم که می‌شود زخم‌هایمان یادمان می‌رود...
به دنبال شما می‌گردیم... دلمان می‌خواهد اسم شما رو ببریم...
به همه بگوییم آقای مهربانی داشتیم که غریبانه او را کشتند...
 انقدر شما را دوست داریم که خدا خدا می‌کنیم این حرف‌های مرثیه خوانان دروغ بود...
ما این یک ماه غرق شما می‌شویم...


ولی من از الان ترس پایانش را دارم که بعدش چه باید کرد؟‌به کجا پناه برد؟ زخمی‌ اگر سر باز کرد چه کنیم؟ اگر غصه‌ها دوباره نمایان شدند چگونه بدون عطر یاد شما، دورشان بزنیم؟
آه ای شوق زندگی ما... 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۸

دلم روضه‌های آرام می‌خواهد...

که امام رفت پشت خیمه‌ها خار از زمین کرد

یا حتی همین جمله مسلم به حبیب که گفت اوصیک بهذه الغریب...

بعد بشینم پای این روضه‌ها که به گودال نرسیده‌اند آرام آرام گریه کنم..‌ 
مثلا روضه خوان از سه شعبه هیچ نگوید، فقط بخواند حسین آمد که فدزندش را ببوسد که خون گلوی علی... بقیه‌اش رو هم حتی نتواند بگوید، بغض سد راه گلویش شود...
همین مثلا هی بگویم ولدی علی و صدایی در گوشم پخش شود چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده، بعد اشک شوم...
یکی بخواند فوقف العباس متحیرا و بعد تحیر عباس را گریه کنم...
بعد هی فکر کنم آقای ما به شمشیرش تکیه داد، و راویان نوشته‌اند فبقی الحسین فردا وحیدا...
دلم می‌خواهد روضه حسین مرا مثل یک شمع آب کند...
یک شمع که آرام می‌سوزد.. آرام اشک بریزم و قطره قطره در این اندوه تمام شوم... 

این تمام شدن از جنس رنگ حسین گرفتن باشد که چه بهتر... 

از همه لحظ‌هایی که تلف می‌کنم و کار انجام نمی‌دهم بعد اینطوری دچار استرس میشم و از شدت استرس کارم پیش نمیره، بدقول میشم و کارها عقب میفته، اونطور که میخوام به خوبی انجام نمیشه... عمیقا بیزارم... کاش خداوند هدایت بیشتری نصیب من گرداند

(این متن نه ارزش خواندن نه ارزش دیگری... تکرار هم دارد... وقتتان راتلفش نکنید.)

دلم می‌خواهد بنویسم...
خوش به حال همه کسانی که نوشتن بلدند... هر چه بشود کلمه‌هایشان را قطار می‌کنند بار روی شانه‌اش را سوار کلمات می‌کنتد...
من اما مدت‌هاست دیگر بلدش نیستم، کلمه‌هایم زود تمام می‌شوند...
دلم میخواهد بنویسم
آرزوهای ما مثل بادبادکی در آسمان پرواز می‌کنند، آن وقت اگر ما تلاش نکنیم سهم دیگران می‌شود و حسرت برای ما می‌ماند...
دلم میخواهد بگویم مثلا کسی مثل شهید دیالمه آنقدر در زندگی‌اش تلاش کرد آن‌قدر تکلیفش با خودش روشن بود که در ۲۷ سالگی نوبت شهادتش رسید...
زندگی سهم کسانیست که تکلیفشان با خودشان روشن است...
دلم میخواهد برای تمام روابط که تارو پودش عیان شده کاری کنم... بنشینم حرف بزنم بگویم فلانی تو از وقتی توقعاتت از من بالا رفت من حاشیه امنم کنار تو بهم خورد و حالا تویی که از عزیزترین‌هایم بودی، تویی که در قد کشیدن من سهم داشتی، از من دور شدی...
یا حتی به دیگری بگویم کاش دنیا طلبش را به ما بدهد و باز بشود شبی تا به سحر باهم حرف بزنیم...

آه... کاش من بلد بودم حرف‌هایم بدهم به پرنده‌ای تا از درون سینه من پروازشان دهد و به مقصدش برساند..

 

حتی دوست دارم بنویسم من آدم کار کردن‌های زیادم وقتی خودم را در بیخیالی و بی عاری رها میکنم حالم ناخوش می‌شود... 

از همخ این‌ها دوست دارم بنویسم و بگویم اما حیف حوصله‌ام پیر شده

حالا همان روزیست که مشخص میکند من اگر دویدم اگر رنجی را زیست کرده‌ام و کاری را به پایان رسانده‌ام برای تشویق و تحسین دیگران بود یا با آن بالا سری بسته بودم
کاش حتی اگر من ناخالصی دارم، خودش به کرمش آن را بزداید و همه کار سهم خودش باشد...
کاش این گروه‌هایی که دوره‌های معرفتی و بینشی میذارن، یکم خوش اخلاق‌تر بودن 🤐
بزرگوارن در برخی موارد طوری هستن که خودشون میشن انگیزه بازگشت از مصب
کاش من میتونستم برم به آدم‌هایی که ازشون ناراحتم بگم
میای درباره این موضوع حرف بزنیم
بعد بدون اینکه یکهو لال شم، آرووم آرووم حرف‌هام رو میزدم...
اینطوری نمیشه ادامه داد