بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

بودن

و کلمه ها گاه قوت غالب آدمی می‌شوند.‌‌..

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رسم روزگار» ثبت شده است

دوست داشتن که به اوج میرسد

وقتی همه چیز برخلاف ذات اصلی دنیا، سرجایش قرار میگیرد...

میان خوشی ها...همان قدر که زیر لب باید گفت الحمدلله علی کل حال 

یک چشمک هم باید به ذات اقدس اله زد و گفت : میخوای بگیری این اوج خوشی رو بگیر... حکم آنچه تو می‌فرمایی...

یک دوستی داشتیم

جوان بود

مرد خوبی بود... سال ها بود کبدش سرناسازگاری داشت... تا اینکه امانش را برید و ...

4 فرزند داشت.. یک دختر پنجم دبستانی و سه قلوهایی که امسال دوم دبستان بودند...

امروز تمام دردهایش برای همیشه تمام شد...

از ضبح که شنیدم... انگار غربت تمام جانم را گرفته است.... انگار دنیا انداخته باشد تمامان را گوشه رینگ و بزند...

هی بعض قورت دادم.. نفس عمیق کشیدم... شروع کردم به چیدن کلمات که بگویم خدایا ما گناه داریم... ماطفلکی های ضغیف از این همه دیدن غم به تنگ آمده ایم...

 

خدای قشنگم ما گاهی آنقدر کم می آوریم که یادمان میرود شما خدایی خود را بلدید و مهربان تر از همه مایی...

 

اتفاقات تلخ، یک وجهه مثبت دارند، ان هم ما را به خودمان نشان می‌دهند... صدق و کذی ادعاهایمان را رو میکنند

مثلا من فکر میکردم خشمم را بلدم کنترل کنم، میتوانم وقتی خون، خونم ا میخورد سکوت کنم، جمله هایم‌را بچشم بعد اگر باز حرفی بود از سر عقل و منطق بگویم...

.

 

اما این ها همش دروغ بود..

حالا که باید چنین باشم، فقط داد میزنم، انقدر که مدت هاست صدایم گرفته و تا می اید باز شود، دوباره... 

نمیدانم این حجم خشم چگونه در من جمع شده که نه تمام میشود نه از پس مدیریتش بر می ایم...

هر چه هست سبب رنجش خیلی هاست و باز هم کاری نمیتوانم بکنم

یه بلر هر چه نیش و کنایه بود ریختم تو صدام بهت گفتم اگه دوسش داری...

بعد تو صداتو بم‌تر از قبل کردی، انگار یه بادی انداخته باشی به غبغب، انگار که من چه انگ بزرگی بهت زدم با همین تکرار مدام اگه دوسش داری، گفتی عرضم به حضور شما که در این مورد اصلا شکی نیست... 

 

میدونی شک بود... خودتم محکم نبودی... بودی این نبود وضعیت...

 

استیصال
اولین باری نیست که باغربتش دست و پنجه نرم میکنم...
اصلا هر چه از دوست رسد نیکوست... حتی اگه ما ندانیم لنزمان را با چه زاویه‌ای تنظیم کنیم تا وقتی دکمه دوربین را آخر کار زدیم، تصویر خوبی ثبت شود...
مثل هر بار دیگر مدام بین خوف و رجا دل ما را می‌برید...
ما کلمه‌ها رو قوت قالبمان کردیم، نه که بنویسیم نه بر زبان می‌آوریم... یک بار صلوات، یک بار استعفار، یکبار شعر...
این روزها با همین کلمات میگذرد...
با و العصر خواندن‌های مدام... با گردن کج مقابل ضریحی که خیالش در ذهن نقش بسته...
شما خودتان گفتید ما را از غم‌نجات میدهید و نجیناه من الغم... مگر یونس را از دل تاریکی بیرون نیاوردید
مگر از آن بالا، از زاویه دوربین شما، همه چیز کوچک نیست؟ همه چیز قابل حل؟
ما امیدوار می‌مانیم که این تنها دارایی ماست و شما ما را در این دنیا برشکست نخواهید کرد

خب ما میپذیریم که دوام الحال من المحال
اما سوالی که اینجا مطرحه اینکه چوگونه ما در این تغییر و تحولات وحی
ترک نخوریم🤔
و خب بتونیم خوب بمونیم
باتشکر از ذات اقدس اله

کار برای خدا نباشه تهش باخته...
و خب من الان باختم
بدم باختم
و این همه خستگی و نخوابیدن و بدو بدو تو روزایس که مثلا تعطیلیم
رسما پودر شد رفت هوا
دم و بازدم عمیق همیشه هم حواب نیسست

این بنای شماست و ما با همه غرهایمان، می‌خواهیم که راضی باشیم به آنچه شما می‌پسندی...
در این میان اگر بناست هر بار ما بین این خوف و رجا دلمان بریزد.. دوباره بلند شود... بریزد...
چاره‌ای نداریم جز اینکه بخواهیم خودتان خوفمان را به رجاء برسانید که ما کوچکتر از آنیم که خوفمان‌امانمان را بِبُرد...
و الغرض که ارحم من راس ماله الرجاء...
ماچ جمیع بندگان به شما ذات اقدس اله

جای تو خالی‌ست
در تنهایی‌هایی که مرا
تا عمیق‌ترین دره‌های بی‌قراری
می‌کشانند
جای تو خالی‌ست
در سردترین شب‌هایی که
که لبخندهای مهربانی را به تبعید می‌برند
جای‌تو خالی‌یت
در دریغ نامکرری
که به پایان رسیدن را فریاد می‌کنند
جای تو خالی‌ست
در هر آن ناکجایی!
که منم...

حمید مصدق

همه‌ی این  غم و مصیبت سردار

ما رو شبیه یک خانواده کرد... 

همه کنار هم گریستیم... قلبمان در هم شکست... و از سر بغض رساتر و با ایمان‌تر از قبل مرگ بر آمریکا گفتیم... 

این که اصل ماجراست اما این غم یک حاشیه داشت

به حکم اینکه مصیبت دل‌ها را بهم نزدیک میکند...

من بعد از مدت‌ها 

با کسی که از عزیزترین‌هایم بود و از سر دل گرفتگی و بیشتر از سر لجاجت حرف نمیزدم و نمی‌زد.. 

شکستیم فاصله گزاف افتاده را...